من از کارم اخراج شدم !

نمی دانم کدام یک از دوستانم بود که پیشنهاد داد در مورد طرح اورژانس اجتماعی گزارشی تهیه کنم.همان طرحی را می­گویم که به وسیله ون های سازمان بهزیستی در سطح شهر اجرا می شود و تو می توانی با ورود به ون ها با آنها صحبت کنی و از آنها مشاوره بخواهی.بعد از آن جلسه هر چه گشتم ماشین­های اورژانس اجتماعی را در شهر پیدا نکردم.تا همین چهار شنبه پیش که بی هوا ماشین های اورژانس اجتماعی را دیدم که در کنار ماشین های طرح مبارزه با مزاحمین نوامیس ایستاده بودند.بی هوا از پله های ون بالا رفتم و قصه ای را که از مدت ها پیش در ذهنم داشتم برایشان گفتم…

 

 

ماشین اورژانس اجتماعی شبیه ماشین های گشت ارشاد است با رنگ سفید و خطی سبز رنگ که نام اورژانس اجتماعی هم روی ان نوشته و شماره تلفن ضروری ۱۲۳.

از پله ها بالا می روم و به دو خانم و یک آقایی که در ون نشسته اند نگاه می کنم.نا خودآگاه و بدون هیچ برنامه ذهنی شلخته و بی حوصله به نظر می رسم.هاج و واج نگاهشان می کنم.خانم چادری کتابش را روی زمین می گذارد و آرام می پرسد:«دختر خانم مشکلی پیش آمده؟»

این هول کردن های بی موقع حسابی کار دستم می دهد.سعی می کنم خودم را جمع و جور کنم و کاملا طبیعی بپرسم:«اینجا فقط با مزاحمین نوامیس حرف می زنید یا من هم می تونم بیام تو؟»

زن با لبخند به داخل دعوتم می کند.خیلی غمگین روی یکی از صندلی هایش که شبیه صندلی های ماشین های نعش کش است می نشینم و بر و بر نگاهشان می کنم.زن با مهربانی می گوید:«عزیزم طوری شده؟»

به مردی که گوشه ای از ماشین نشسته نگاه می کنم و من من کنان می گویم:«می شه تنهایی حرف بزنیم؟» مرد بی درنگ از ماشین پیاده می شود و من به زن می گویم:«شما دکترین؟» زن با تعجب می گوید:«روانشناس هستم.»

 

خبرهای مرتبط با این گزارش را نیز بخوانید ، ادامه گزارش پس از لینکها

“الهام”حالا در بانک کار می کند ، بدون پارتی !

امروز توی مترو واحد عاشق شناسی پاس کردم

کلیدهای موفقیت / جلسه هفتم / از آهنگ محسن چاوشی تا سریال جراحت!

این ۲۰ جمله ساده را بکار نبرید !

۵ راهکار موثر برای کسانی که در محل کار خسته می شوند

گفتگویی جالب با دختری که رکورددار شرکت در آزمونهای استخدامی است

 

-یعنی قرص هم می تونید تجویز کنید؟

زن حالا دیگر کنارم نشسته یک لیوان آب دستم می دهد و می گوید:«حالا چرا می خوای قرص بخوری چی شده؟»

رویم را بر می گردانم و می گویم:«امروز اخراجم کردن از سر کار.دیگه بیکار شدم.بازم باید برای 5 هزار تومان به برادرم و بابام التماس کنم.اینم دنیاست که دست کردین؟»

زن می گوید:«عزیز دلم البته مشکل تو در تخصص ما نیست.با در شرایط بحرانی وارد عمل می شیم.»

می پرم وسط حرفش و می گویم:«شرایط بحرانی دقیقا یعنی چی؟»

یعنی وقتی که کسی مورد تجاوز قرار گرفته، توی خانوادش اعتیاد موج می زنه، مورد آزار قرار گرفته و…

منم مورد آزار قرار گرفتم خانم.من الان که از اینجا برم بیرون دیگه سالم نمی رسم خونه.رفتم قرص برنج خریدم بخورم راحت شم…

این را که می گویم انگار برق سه فاز از سر خانم روانشناس می پرد.کمی خودش را جمع و جور می کند و می گوید:«قرص برنج از کجا آوردی؟توی مهمونی دادن بهت؟»

همانطور که با دسته کیفم بازی می کنم، بدون آنکه نگاهش کنم می گویم:«گفتم می خوام قرص برنج بخورم بمیرم، شما می گی رفتی مهمونی؟نخیر خانم!قرص برنج رو از عطاری سر خیابونمون گرفتم

زن از جایش بلند می شود و از ماشین بیرون می رود.حالا فرصت کامل دارم که داخل ون را برانداز کنم.ماشین از ون بزرگتر است و بیشتر به کانکس می ماند.گوشه ای از ماشین یک میز پلاستیکی گذاشته اند که رویش کتاب فلسفه حجاب و چکونه با کودکان خود رفتار کنیم چیده شده.یک فلاسک چای و قندان بد شکلی هم روی میز است.کیفم را کنار دستم می گذارم و زیپش را باز و بسته می کنم…

زن دوباره وارد ون می شود و اینبار خانم دیگری هم همراهش است.با کمی شک نگاهم می کنند و بعد کمی آرام کنارم می نشیند و می گوید:«شنیدم بیکاری شدی.شغلت چی بود.»

دیگر باید بدون فکر جواب بدهم:« توی یه شرکت بازاریابی منشی بودم.جواب تلفن می دادم و تایپ هم می کردم.خوب بود تا وقتی که بتونم کنکور قبول شم و اگر دوباره دانشگاه آزاد قبول شدم، خودم از پس مخارجم بر بیام…»

چند سالته؟

این را همان خانم اولی می پرسد و می گویم:۲۵ سالم تموم شده، مجردم، خونمون هم صادقیه اس.بابام بازنشسته شرکت گازه و مامانم خونه داره.۴ تا بچه ایم.منم دو سال دانشگاه آزاد ادبیات خوندم،هم خرجش سنگین بود و هم نمی ارزید تا اراک برم….

همین طور یک بند حرف می زنم و زنها از حرفهایم یادداشت بر می دارند.از حرفهای خودم دلگیر شده ام و با بغض می گویم:«دلم گرفته، هیچ کس نیست انگار که باهاش حرف بزنم،مردم همه نا امیدن،با هم دعوا دارن.تهران هم که شده میدون جنگ دلم می خواد برم سینما، با بابا و مامانم هم برم.دلم می خواد برم سر کار بدون اینکه نگران این باشم که مدیر عامل شرکت چپ چپ نگاهم کنه…»

انگار نکته مورد نظرشان را پیدا کرده اند.هر دو با هم می گویند:«با مدیر عامل شرکت رابطه داشتی؟»

اینبار این منم که برق سه فاز از سرم می پرد.هاج و واج نگاهشان می کنم و می گویم:«من کی همچین حرفی زدم؟»

یکی از خانم ها می گوید:«خب این توی شرکت های خصوصی عادی به نظر می رسه؟»

می گویم:«یعنی رابطه منشی و مدیر عامل عادیه؟مطمئنید؟پس این مدیر عامل ما خیلی غیر عادی بود، چون با یه من عسل هم نمی شد خوردش.بس که گوشت تلخ و بی حوصله بود

یعنی تو اصلا تا حالا باکسی رابطه نداشتی؟

این را آنها می پرسند و من عصبانی می گویم:«خانم شما چرا دنبال رابطه عشقی می گردین؟من دلم گرفته.بیکار شدم، حالم از این شهر به هم ریخته بد می شه، بعد شما می گی با کسی ارتباط دارم یا نه…»

از جایم بلند می شوم که بروم، زن با آرامش دستم را می گیرد و می گوید:«تو که نمی تونی به همین راحتی بری عزیزم.ما می خوایم کمکت کنیم.گفتی قرص برنج داری؟»

می گویم:«آره دارم.اما مطمئن باشید که از مدیر عامل شرکتمون نگرفتم.رفتم از عطاری خریدم.همین

خب باید قرص برنجت رو بدی به ما.تو نباید نا امید بشی و در ضمن آدرس عطاری رو هم برامون بنویس…

ماجرا کمی پلیسی می شود.دستپاچه می نشینم و می گویم:«من که هنوز نخریدم.شما نمی خواستی به حرفام گوش بدی، منم خواستم مجبورت کنم بشینی باهام درددل کنی.شما گفتی شزایط بحرانی، منم شرایط بحرانی ایجاد کردم که شما بشینی یه دقیقه کنارم تا من بهت بگم یه فکری بکنین به حال شهر،به حال مردم، به حال بیکارا.جای اینکه بشینین تو ماشینتون و همینطوری به هم نگاه کنین…»

یکی از زن ها می گوید:«حالا که بیکار شدی خرجت رو از کجا در میاری؟»

می گویم:«از بابام می گیرم.کمم بیارم از جیبش بر می دارم.فکر کردی چی؟تازه من می خوام خود کشی کنم خانم.حالم بده، دلم گرفته، کاش گوش شنوا داشتی حداقل…»

از پله های ماشین طرح اورژانس اجتماعی بیرون می زنم و فکر می کنم به آدمهایی که دلشان گرفته و می خواهند با یکی حرف بزنند اما با مدیرعامل شرکتشان هیچ رابطه خاصی ندارند…

 

شهرزاد همتی

 

پربازدیدترین اخبار بانکی:

===============

به اشتراک بگذارید
فریناز مختاری
فریناز مختاری
مقاله‌ها: 35586

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *