گزارشی تلخ از سقفی که نیست

شاید متن این آگهی را در اینترنت یا ایمیل خودتان دیده باشید.این روزها این آگهی مدام در اینترنت دست به دست می­شود و معنایش این است که هنوز سرپناهی برای این خانواده پیدا نشده.

شماره ای که در انتهای آگهی برای تماس نوشته شده را می­گیرم و در مورد آگهی پرس و جو می­کنم.از آن طرف صدای سوت و دست گوشم را کر می­کند، صدای مرد به سختی شنیده می­شود و از میان جمله­ هایش همین چند را تشخیص می­دهم:« خانم این آگهی مال سیرجانه، اگر اونجا برای این خانواده جایی سراغ داری صبح با من تماس بگیر، الان عروسی خواهر زادمه، هر چند فکر می­کنم خیلی دیر شده باشه…»

مرد که تلفن را قطع می­کند به واژه دیر شدن فکر می­کنم.به اینکه تا امروز چند بار برای آدم­ها نتوانستیم کاری انجام بدهیم و دیر شده.مثل وقتی که خانواده نسیم که زن معتاد و مبتلا به ایدز بود، خودش را در اتش سوزاند و دوقلوهایش به پرورشگاه فرستاده شدند( ماجرای زندگی نسیم را در چلچراغ خوانده بودید) و هزاران آدم تنها مثل نسیم.

۲:از دور و اطراف شنیده ام، که زن بیوه جوانی به تازگی از عهده پرداخت اجاره خانه عاجز است و صاحبخانه هم اسباب و اثاثیه­اش را به خیابان ریخته.پرسان پرسان نشانی محل زندگی­اش در خیابان خراسان ار پیدا می­کنم، شنیده ام که در انتهای کوچه دوستی می­توانم کپه اساس و چادر علم کرده­اش را پیدا کنم.کاملا درست است، ساعت حوالی هشت صبح است، نان های بربری توی دستم جلوی در چادرش می­رسم.زن بی حال و حوصله، مات و مبهوت روبه­رویش را نگاه می­کند.انگار که من نیستم، خودم را از تک و تا نمی­اندازم و سلام می­کنم، از جایش تکان نمی­خورد و آرام صورتش را بر می­گرداند.

سه:۲۴ ساعت بعد دوباره با شماره تلفنی که در آگهی آمده تماس می­گیرم.همان مرد جوابم را می­دهد و می­گوید:«من 6 ماه پیش این اگهی را دادم، برای شاگرد مکانیکی که ماشینم را تعمیر می­کرد، طفلک دستش ناقص شده، حتی نمی­تواند یک آچار توی دستش بگیرد، 1 سالی هست که خانه نشین شده، به هر دری زدند نشد…آخر مجبور شدیم برای اینکه بیش از این اذیت نشوند و مشکلاتشان بیشتر نشود، توی روزنامه اگهی بدیم که یک مسلمونی پیدا بشه براشون سرپناه جور کنه که انگار توی این سیرجان به انازه یه اتاق 6 متری هم براشون جا نیست…»

از مرد می پرسم:«چرا دیروز بهم گفتین خیلی دیر شده؟»

مرد جوابم را نمی دهد و می خواهد که بعدا زنگ بزنم…

۴:داخل چادر زن را نگاه می کنم، بچه هایش را نمیبینم،شبیه خودش چهار زانو کنار دیوار می نشینم، آن­قدر خسته به نظر می­رسد که حتی جرات نمی­کنم سلام کنم.همان­طور مات و مبهوت به روبه­رو نگاه می­کند، به زحت از میان هذیان­هایش می­شنوم که می­گوید:«خونه پیدا کردم، چرا بردنشون؟»

۵: شماره مرد جوان سیرجانی را گرفته­ ام، چندباری که زنگ می­زنم مردی جواب می­دهد که او برای شستن ماشین­ها به بیرون رفته، شماره­ ام را برایش می­گذارم و او شب زنگ می­زند.انگار دل پری دارد، می­گویم خبرنگارم و او برایم حرف می­زند:

«تا به حال نه توی عمرم گدایی کردم، نه دزدی.22 سالم بود، که دخترخالم شد زنم، از بچگی می­خواستمش.هر دومون توی زلزله بم بی کس و کار شده بودیم و بعد از زلزله به هم نزدیک­تر.می­دونستم منو نمی­خواست و به اصرار آقاش زنم شد، همیشه ته چهر­ه اش می­دیدم که دلگیره، اما به ابوالفضل، به قرآن مجید من دوسش داشتم خانم. می­فهمی چی می­گم؟»

چند لحظه سکوت… اب دهانش را قورت می­دهد و می­گوید:«اما بعد زلزله به هم نزدیک شدیم، دیگه واقعا شوهرش بودم.دخترمون 5 سالشه الان خانم.تا اینکه ناقص شدم، با موتور خوردم زمین، دستم لمس شده خانم، دیگه نمی­تونم روی ماشین کار کنم…»

۶: خانه زن یک چادر برزنتی ۸ نفره است، که صاحب گاراژی در میدان خراسان به او قرض داده.در چادر را کنار می­زنم، دو بالش کوچک، یک عروسک به دست، یک ظرف باز شام شب گذشته و یک قاب عکس از مردی جوان در کنار حرم امام رضا، بیش از هر چیز توجهم را به خودش جلب می­کند.زن به سختی از جا بلند می­شود و جلوی چادرش را جمع و جور می­کند،کارتون سنگینی را به زحمت جا به جا­می­کند، انتهای کارتون خوب بسته نشده و از زیر پاره می­شود، چینی های گل صورتی­اش روی زمین سرازیر می­شود و دانه دانه می­شکند.زن چهار زانو کنار جنازه ظرف­هایش چمباتمه زده و آن­ها را نگاه می­کند، بدون انکه سرش را بلند کند می­گوید:«خونه ای که برام گرفتین همین کوچه پشتیه دیگه نه؟ ولی دیگه به دردم نمی­خوره، دیگه دیر شده…

۷: مرد آرام گریه می­کند، خودم را به آن راه می­زنم و می­پرسم، حالا زن و بچتون حالشون خوبه؟

مرد بدون توجه به سئوالم ادامه می­دهد:«تمام درآمدم ماهی 150 هزار تومنه خانم، شما به من بگو چطوری می­تونم ماهی 100 تومن کرایه بدم؟اصلا بگو ماهی 20 تومن، زنم جوون بود خانم… یه خونه نقلی توی سیرجان اجاره کرده بودیم، خوش بودیم با هم.کسی رو نداشتیم، همه کس و کارمون توی زلزله مرده بودن، تنها بودیم…اما من دیگه وسعم نمی­رسید اجاره بدم.صاحبخونه انداختمون بیرون.»

مرد این را می­گوید و از من می­پرسد:«تو بچه داری؟دیدی چقدر دختربچه با مزه می­شه؟من دخترم رو دو ماه ندیدم…چی داشتم می­گفتم؟ آها…من هیچ وقت گدایی نکردم، اما اون شب مجبور شدم به صاحبخونه التماس کنم، انداختمون بیرون…من موندم و کلی بدبختی و زنی که یادش اومد هیچ وقت منو نمی­خواسته…»

مرد آرام آرام برایم می­گوید بعد از 6 ماه که از چاپ این اگهی می­گذرد، هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و او در تمام این 6 ماه مهمان خانه دوستانش است.می­پرسم:«پس زنت کجاست؟»

۸:بچه­های انجمن خیریه … برای زن خانه کوچکی اجاره کرده­اند.خانه­ای به اندازه دو اتاق و یک آشپزخانه، که زن بتواند آشپزی کند و بچه­هایش را نگه دارد.اما هرچه می­گردم خبری از بچه­های زن نیست.سراغ بچه­ها را که می­گیرم، بدون هیچ حسی نگاهم می­کند.زن همسایه که تمام این مدت متوجه ما بود، از بالکن خانه می­گوید:«بابا بزرگ بچه­ها خیلی وقت بود دنبال حضانتشون بود.از بیچارگیه این دختر سو استفاده کرد و حضانت بچه­ها رو گرفت.دیشب اومد بردشون.با زور و دعوا، زن بینوا یک ساعت دنبال ماشین می­دوید…»

۹:مرد می­گوید:«شدم مضحکه، این آگهی تومی روزنامه محلی سیرجان چاپ شد.اما به خارجم رسید.از اونجا زنگ زدن که بیا مصاحبه کن، بگو به ما نمی رسنف ما بهت پول می­دیم.من پول نمی­خواستم خانم، گدا نبودم، سرپناه می­خواستم برای دخترم.نمی­دونی چقدر بلاست….هیچ کس کاری نکرد، گفتم نگهبانی می­کنم براتون، انگار نه انگار که حرف زدم…هیچ کس نشنید، فقط اومدن ببینن ماجرا از چه قراره.زنم هم یادش افتاد که منو نمی­خواسته، گذاشت و رفت، بچه رو هم با خودش برد.دیگه خونه و زندگی هم به دردم نمی­خوره، خانم، تو زلزله همه مردن به خدا…»

۱۰: تا شب کنار زن می­مانم و او را به خانه جدیدش می­فرستیم.حتی نگاهمان می­کند.روی پله ها می­نشیند و آسمان را نگاه می­کند.شب صاحب بنگاهی که برای مرد سیرجانی اگهی داده تماس می­گیرد و می­گوید:«خانم تو رو خدا کاری برای این مرد بکنید.خیلی تنهاست، کسی رو نداره، همه کس و کارش توی زلزله بم مردن، شاید هنوز امیدی باشه…»

۱:«یک زوج جوان با یک فرزند قادر به پرداخت اجاره منزل نیستند.درستکار، اما فقیرند.خواهان نگهبانی یک پروژه یا نگهبانی هرجای دیگر.حقوق و بیمه نمی­خواهند . آشپزی را بر عهده می­گیرند، فقط به اتاقی برای سرپناه در محل نگهبانی نیاز دارند…»

 

شهرزاد همتی

 

پربازدیدترین اخبار بانکی:

===============

 

 

به اشتراک بگذارید
فریناز مختاری
فریناز مختاری
مقاله‌ها: 35586

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *