امروز توی مترو واحد عاشق شناسی پاس کردم !

امروز چهارشنبه ۱۵/۱۰/۸۹ ساعت ۸ صبح ایستگاه متروی دروازه شمیران

طبق معمول هر روز در قطار مشغول خواندن روزنامه بودم.

“ايستگاه دروازه شميران، مسافرين محترمي كه قصد ادامه مسير به سمت……”

و باز هم طبق روزهاي قبل تعدادي مسافر پياده و تعدادي سوار شدند.

همه چيز مانند روزهاي قبل

تكراري و بعضاً كسل كننده

خانومي را ديدم مانتويي اما محجبه؛ روشندل بود و دستش در دستان مردي بود كه از قضا او

هم روشندل بود! و دستان او نيز در دستان جواني ديگر بود كه راهنماييشان مي كرد سوار قطار شوند.

به نظر زن و شوهر مي آمدند.

فارغ از تمام اطرافيان خود گرم صحبت بودند؛ با صداي بلند

از دانشگاه تعريف مي كردند و از هم كلاسي هايشان

خانوم از كاري مي گفت كه براي آقا پيدا كرده بود:

“دانشگاه آزاد زنجان عضو هيئت علمي ميگره، توهم كه اين ترم دكترات رو ميگيري”

شوهر از خانم درباره پيگيري كار پيرزن در اداره اش پرسيد:

“راستي سفارش خانم رحماني رو به رئيستون بكن، پيرزن خوبيه. به اين وام خيلي نياز داره”

شوخي ها و گفت و گوهاي اين زن و شوهر توجه يك واگن قطار رو به خود جلب كرده بود..

گذر زمان را متوجه نشدم

“ايستگاه فردوسي”

ساعت ۸:۲۰

و من باز هم طبق معمول با تاخير به اداره مي رسيدم.

خيلي خوش شانس بودم كه مقصد آنها هم “فردوسي” بود.

داوطلبانه پريدم جلو و دست پسر جوان را گرفتم و دست او هم در دستان همسرش.

تشكر كرد؛ خيلي ساده اما دلنشين!

زن و شوهر در سكوت پشت سر من گام بر ميداشتند.

احساس حقارت ميكردم. يا من خيلي ناشكر هستم يا آنها خيلي سپاسگزار

بهتر است اينگونه بگويم

من لاف عاشقي مي زنم و آنها…

سر صحبت را باز كردم:

-“داداش من يك وبلاگنويسم. اجازه ميدهي از شما يك مصاحبه بگيرم و توي وبلاگ درج كنم؟”

لبخندي زد و نگاهي به پشت سرش كرد. در كمال تعجب خانم هم بهش لبخند زد.

صورتش را برگرداند و گفت:

“نيازي به مصاحبه نيست. فقط از قول ما در سايتت بنويس: “آن كسي را كه شما شب و روز مي خوانيدش، در مقابلش خم و راست مي شويد، ادعاي عاشق بودنش را داريد …. ما حسش كرديم. شما چشم داريد و نمي بينيدش اما ما او را مي بينيم. ما خدا را در كنارمان حس ميكنيم. دست او را مي بينيم كه مراقبمان است. چشم داشته باشي و خدا را نبيني چه فايده؟ ما اين نابينايي را با هيچ بينشي عوض نمي كنيم. ما كسي را مي بينيم كه مي پرستيمش”

 

مطالب مرتبط / ادامه مطلب پس از لینکها

 

مو به تنم سيخ شد. سرماي خاصي بدنم را فرا گرفت. دستانم بي حس شد. دستانش را رها كردم.

هر سه ايستاديم.

صدايش را مي شنيدم. “آقا….كجا رفتي؟ خوبي؟”

اما توان پاسخ نداشتم. مي ديدمشان اما حس گام بر داشتن نداشتم.

مرد عصاي سفيدش را باز كرد و دست در دست هم  آرام رفتند.

هرچه از من دورتر مي شدند گويا من را به خودم نزديكتر مي كردند…

خدايا اگر من عاشقم پس اينها….

اما امروز ديگر يك روز، طبق معمول روزهاي قبل نبود.

امروز برايم يك كلاس درس بود.

امروز در دانشگاه معرفت واحد عاشق شناسي را پاس كردم.

 

اخبار منتخب بانکی

=============

 

به اشتراک بگذارید
فریناز مختاری
فریناز مختاری
مقاله‌ها: 35586

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *