زن و معضله ی سنت و تجدد «مطالعه ی موردی سریال مرگ تدریجی یک رؤیا»
جریان اصلی سریال مرگ تدریجی یک رؤیا بر اساس دو رمان گیتی و رؤیا بنا نهاده شده که به نوعی نمود تقابل سنت و تجدد می باشد؛ گیتی که خاله مارال و ساناز می باشد نماینده یک زن سنتی است زنی را تصور کنید که لب حوض نشسته و رخت و ظرف می شوید! نماد تمام عیار یک زن به حاشیه رانده شده! در این معنا گیتی زنی است بدور از اجتماع ،با مجموعه ای از وظائف تعریف شده در یک نظام سلسله مراتبی خانوادگی ونه اجتماعی! این تمام حرف رمان گیتی است . اما دو نکته جالب در رؤیا ی فریدون جیرانی وجود دارد اول اینکه گیتی و رمان گیتی در سرتاسر داستان به عنوان نماینده ی زن سنتی معرفی می شود و دوم اینکه گیتی یک کاراکتر واقعی در سناریوی فریدون بشمار می رود اما در مقابل رؤیا ؛ او نماد تجدد ،آزادی، استقلال و دوری از تعصبات سنتی خشک است همه چیز تا اینجا خوب پیش رفته الا یک ملاحظه ؛ آیا رؤیا هم مانند گیتی کاراکتری واقعی است که در قالب داستان حکایت شده است؟ به نظر می رسد اینجا شروع بازی است !
شاید مارال تصویر مجسم این زن روشنفکر فانتزی است که دراین صورت مرگ تدریجی یک رؤیا ،مرگ تدریجی مارال عظیمی است ، شاید هم این شخصیت فانتزی، ساناز و دوستان او هستند که باز در این صورت هم فریدون تباهی و بی هدفی آنها و لذت گرایی شان را نماد مرگ تدریجی آنان متصور می شود و شاید…حال بر این اساس فریدون کدام شخصیت را موضوع مرگ تدریجی قرار داده است بی گمان این مرگ تدریجی مبنایی معنا شناختی را دنبال می کند نه نظامی صوری را ، براین اساس مخاطب باید دنبال فردی باشد که ذره ذره روح او آب می شود، تمام می شود، استحاله می شود و… شاید نهایتاً گیتی می شود.! چرا که این رؤیا نماد یک زن متجدد است که دچار مرگ تدریجی می شود .از کاراکتر هایی که در بالا بدانها اشاره شد تنها یک مورد می تواند این خصوصیت راداشته باشد؛ طبیعتاً آن یک نفر نه ساناز است نه پری نه خانم وکیل ونه دختر حسام نقیبی و نه حتی مهری وشیرین اینها همه و همه یا رؤیایی بودند که تا آخر رؤیا ماندند (وحتی به خاطر رؤیا بودن از زندگی خود نیز دست کشیدند) ویا اساساً مسأله آنها رؤیا بودن نبود و زندگی خاکستری خود را تجربه می نمودند .
در این میان تنها یک نفر می ماند: مارال عظیمی؛ شخصیتی که داستان حول محور او و رمان های او شکل گرفته است .اگر مارال نماد رؤیاست که چنانکه گفتیم غیر از این هم نمی تواند باشد مارال چگونه دچار مرگ تدریجی می شود؟ آیا او در استانبول استحاله می شود؟ آیا به یک باره به خود می آید که ای دل غافل چه ظلمی در حق خودم کردم؟! آیا با خود می گوید زن سنتی بودن هم صفایی داشت ؛نه دردسری نه داغ خواهری و شاید نه مرگ مادری ! آیا با خود گفت کاش برمی گشتم و باز با حامد در همان خانه ی سنتی با شیرین و مهری زندگی می کردم ؟ هرگز !!!
اصلاً مسأله او مرگ تدریجی رؤیایش نبود اتفاقاً برعکس او کاملاً در مسیر خود بود، بنحوی که حتی مرگ خواهرش هم او را وادار به عقب گرد نکرد ! (در حالی که شاید تصمیم منطقی همین بود). او بعد از مرگ ساناز هم خسته بود هم تشنه ! اما باز هم ملجأ او داریوش آریان بود نه حامد یزدان پناه( چنانکه بعد از مرگ ساناز به داریوش زنگ می زند واز او کمک می خواهد ) تا اینجا اصلا بویی از مرگ تدریجی رؤیا را استشمام نمی کنیم ،نه اینجا، که تا لب دریا هم رؤیا زنده است و نه دریا، که حتی در کشتی هم رؤیا زنده است ! اصلاً مارال عظیمی قصد جبران یا چیزی مثل آن را ندارد ،بازهم دوست دارد به لندن برود و به عنوان یک زن متجدد و نه سنتی و متهجر در نشست های ادبی حاضر شود و رؤیای خود را برای حضار بازگو کند.
بله ! رؤیا واقعا در انتهای فیلم مرده است اما نه تدریجی که ناگهانی!
مرگ رؤیا موضوعی نیست که در نظام های معنایی دنبال آن بگردیم کاملاً روتین است رؤیا در یک حادثه ی طبیعی جان می بازد!!! یعنی مارال غرق درآب می شود ،حافظه ی خود را از دست می دهد (تا حدیی که شوهر خود را نمی شناسد) وبعد مخاطب با مرگ رؤیای مارال روبرو می شود. چه مرگ شیرینی! دیالوگ های انتهایی در بیمارستان سرشار ازگیتی است؛ گیتی خوب است من گیتی را دوست دارم و …اصلاً گیتی تنها چیزی است که مارال به یاد می آورد. اما ببخشید یک سؤال : این مارال خانم در حالت هوشیاری این حرفها را می زند ؟ اصلاً سالم است؟ آخر او تا پنج دقیقه پیش سودای رؤیا در سر می پروراند و منتظر رسیدن کشتی به ساحل آرامش بود ،چه شد که اینگونه متحول گشت؟ بنظر می رسد جواب فریدون به متجددین (مثل پری وساناز و..)باید اینگونه باشد:
در واقع مارال به خواب فرورفته ،فکر نمی کند ،حافظه ی آزادی خواهانه و استقلال طلبانه ی او از حالت هوشیاری خارج شده! از چنین آدمی آرمان که سهل است، به یادآوردن نزدیکترین افراد خانواده اش هم بعید است . بنابراین مارال حافظه ی در دسترس خود را ازدست داده و آنچه برای او مانده حافظه ی قدیمی اوست! همانطور که بیماری که الزایمر شده کودکی خود را بیاد می آورد اما دیروز خود را بیاد نمی آورد، مارال هم خاله گیتی سنتی را به یاد می آورد اما رؤیای همنشین خود را فراموش کرده است . حال فرض کنیم مارال دچار این ضایعه نمی شد یا اصلا بعد از مدتی خوب می شد! این همان نقطه ی آغازی است که درابتدا به آن اشاره شد. در اینجا بازهم رؤیا ست که افکار مارال را جهت دهی می نماید نه گیتی ! گیتی مال زمانی است که مارال در خواب فرو رفته وتعقل نمی کند ،که نمی تواند بکند! در واقع فریدون یک روش برای سنتی کردن زنان ارائه می دهد: خواب کردن آنها ،ناهوشیارکردن آنها. اما فریدون به ما نمی گوید که «از پس امروز بود فردایی! » شاید فردا بیدار شود و قصه ،حیات دوباره ای پیدا کند،در واقع دراینجا سنت با بی فکری وتعطیلی عقل گره خورده است .
در مجموع فریدون یا نخواست یا نتوانست رؤیا را تبدیل به یک زن سنتی و یا حتی خاکستری نماید . بنظر من رؤیا همان زن آرمانی فریدون است. این پیام فیلم است اینکه؛ مارال اصلاً منطق حامد را به رسمیت نمی شناسد اینکه حتی به او می گوید تو سفسطه می کنی، اینکه حامد که استاد ادبیات است با عقل و منطق نمی تواند مارال را متقاعد کند که سنت ریشه ی انسان است، همه و همه به این معناست که مارال همان زن رؤیایی است که آنقدر به منطق خود باور دارد که به هیچ طریقی ازآن دست بر نمی دارد مگر به بیهوشی وخماری!!
واین داستان مرا بیاد مسافر هندی انداخت، آن هنگام که اسلام آورد نه بدلیل عقل و منطق که بخاطر شفای مریضی رام (رامین)! سیتا نیز نتوانست با عقل،منطق و حتی مطالعه کتب دینی! واقف به حقانیت اسلام شود ! نشد هرچه کرد نشد! آخرش گفت باداباد ما اسلام می آوریم و نذر می کنیم که رام دوباره به زندگی برگردد و برگشت و اسلام آورد ! بهمین سادگی ! بهمین خوشمزگی! اینجا هم مارال باعقل و منطق سنت را باور نکرد،نکرد، نکرد تا بالاخره به زور بیهوشی و فراموشی ناخواسته وناخوداگاه و ناگهانی تسلیم سنت گشت.
قصه را با یک داستان شیرین تمام می کنم که خودتان در مورد کار فریدون قضاوت کنید؛ لاسول یکی از نظریه پردازان حوزه ی ارتباطات بود که در توجیه اینکه چرا مردم آلمان نازی طرفدار هیتلر شدند و برای اینکه دامن آنها را از جنایات هیتلر مبری ساخته، جلوی کمونیست شدن آنها را بگیرد ،نظریه ی تزریقی را ارائه کرد؛ براین اساس او گفت مردم آلمان نازی آدم های خوبی بودند این گوبلز(وزیر تبلیغات رایش )بود که آمپولی زیر پوستی به آنان زد و آنان را به خوابی عمیق فرو برد بدین ترتیب هیتلر و هم دستانش هرکاری خواستند کردند و مردم نفهمیدند و خواب بودند،بیهوش بودند! پس گناهی ندارند ! چون از روی تعقل پیرو هیتلر نشدند ، اصل کلیدی در اینجا هم انتخاب آگاهانه و عقلانی است، حال ممکن است هر عاملی باعث سلب عقلانیت گردد ولی در هرحال نتیجه ای که به تبع خلأ عقلانیت اتفاق می افتد فاقد ارزش واعتبار خواهد بود .این یک اصل است یک اصل علمی ! که فریدون قصه ی ما خواسته یا نا خواسته نتیجه گیری سریال پرفراز و نشیبش را براساس آن استوار نموده است.
رضا روحانی