نخوانید از دستتان رفته

 

ماشينش رو نيگا كن.لامصب لكسوزه، بي‌ام‌وست. بنزه. رينگش اندازه كل ماشين من مي‌ارزه. ميگن 300 ميليون تومن بابتش پول داده… خونه رو نيگا. هزارمتري بر فرشته فقط يكي از دارايي‌هاشه. 10تا خونه داره. يكي رو داده اجاره، يكي مال اون پسرشه، يكي مال اون دخترشه،… چك مي‌كشه يه برگ زندگي ما رو مي‌خره… بابا يارو ميلياردره… اينها فكرهاي جسته گريخته، جويده و حسرت‌آلودي است كه بسياري از مردم هنگام ديدن خانه‌ها و ماشين‌ها و زرق و برق‌هاي آنچناني ميلياردرهاي سرزمين ما در مقايسه با زندگي محقر اكثر ما از ذهن مي‌گذرانند. ميلياردرها از نظر بسياري آدم‌هايي كه لحظه‌اي از كنارشان رد مي‌شوند، انسان‌هايي فضايي‌اند.اما شايد هميشه يك سوال بزرگ در اين ميان ناگفته مانده باشد، آقاي ميلياردر! چگونه ميلياردر شديد؟ از كجا آورديد؟ ارث پدري؟ تلاش و تقلا؟ شانس؟ يافتن گنج؟ يا خداي ناكرده پايين بالا كردن حق اين و آن و دست زدن به روش‌ها و كارهايي كه خدا و عرف و قانون و اخلاق سخت طردش مي‌كند؟ اين گزارش در تلاش براي يافتن پاسخ اين پرسش از ميان ميلياردرهاي متعددي كه در ايران وجود دارند به سراغ چند نفر كه دست يافتني بودند رفت تا ساده و صريح از آنان بپرسيم ثروتي كه به دست آورده‌اند، چگونه و از چه راهي بوده است؟

به گزارش بانکی دات آی آر روشن است اين توضيحات بيانگر معرفي كل جمعيت ميلياردرهاي كشور نيست كه هر انسان و هر زندگي حكايت و سايه‌روشن‌هاي خودش را دارد. لذا اين روايت نه درصدد تاييد و نه در پي تكذيب كسي يا قشري است و در پي قضاوت هم نيست. احد عظيم‌زاده، اسدالله عسكراولادي، محمد صدرهاشمي‌نژاد و شاهرخ ظهيري چهار شخصي بودند كه سفره زندگيشان را پيش روي نگارنده گشودند. طوري‌كه اين گفت‌وگوها به يك زندگينامه فشرده خودنوشت تبديل شده و اين چهار ميلياردر راه رفته زندگي از كودكي تا به امروزشان را حكايت كرده‌اند. اين زندگينامه‌ها حكايات بسياري دردل دارد و به همان نگاه‌هاي حسرت‌آلود به آن ماشين‌ها و خانه‌ها و زرق و برق‌ها دريچه‌اي جديد مي‌گشايد.

اين چهار ميلياردر زندگينامه‌اي بس عجيب شبيه هم دارند و راهي كه رفته‌اند، به شكل تعجب‌آوري شبيه هم بوده است. اين شباهت در سطرسطر اين زندگينامه‌ها قابل مشاهده است. سوالات نگارنده اما از تمام آنها ثابت بوده است. چگونه ميلياردر شديد؟ آيا از روز اول همين‌گونه پولدار بوده‌ايد؟

چه راه و مسيري را طي كرده‌ايد كه اكنون به اين جايگاه رسيده‌ايد؟ و آيا اين رسيدن آسان بوده است؟ و سرانجام اكنون كه به اين جايگاه رسيده‌ايد، چه احساسي نسبت به پول داريد و با اين همه پول چه خواهيد كرد؟…

نام: احد عظيم‌زاده


موقعيت: بزرگ‌ترين توليدكننده و صادركننده فرش دستباف كشور

متولد: ۱۳۳۶، روستاي اسفنجان ـ اسكو


من احد عظيم‌زاده هستم. در 10 آذر 1336 در ده اسفنجان در شهرستان اسكو متولد شدم. هفت ساله بودم كه پدرم را از دست دادم و يتيم شدم. امكانات مالي‌مان اجازه نمي‌داد به مدرسه بروم و فقط پس از رفتن به كلاس اول مجبور شدم پشت دار قالي بنشينم و قاليبافي كنم. تا 13 سالگي روزها قالي مي‌بافتم و شب‌ها درس مي‌خواندم. چاره‌اي نبود، وسع مالي ما جز اين اجازه نمي‌داد. خاك خوردم و زحمت بسيار كشيدم. در سال 2بار بيشتر نمي‌توانستيم برنج بخوريم. يك بار روز 21 ماه رمضان و بار دوم شب چهارشنبه‌سوري. آرزو داشتم يا خلبان شوم يا پولدار و براي رسيدن به اين آرزوها بسيار زحمت كشيدم. كارم را با به دوش كشيدن پشتي و قالي‌هاي كوچك و بردن آن از اسفنجان يا اسكو براي فروش آغاز كردم. در آغاز كار از هركدام از آنها يك يا دو تومان (نه هزار يا 2هزار تومان) سود مي‌كردم. پنج سال اينچنين سخت كار كردم. بسيار دشوار بود. اما پشتكار و اعتقاد به هدف با توكل به خدا تحمل سختي‌ها را آسان مي‌كرد. در 18 سالگي توانستم 20 هزار تومان پس‌انداز كنم، اما فشارها همچنان ادامه داشت تا اين‌كه مجبور به ترك تحصيل شدم.

غصه يتيمي چون باري سنگين به دوشم بود. (بغض مي‌كند) يتيم هيچ‌كس را ندارد. كارمند، كارگر، بانكي، كاسب و هركس ديگري شب كه به خانه‌اش مي‌رود دستي به سر و روي بچه‌اش مي‌كشد. اما يتيم اين محبت بزرگ را ندارد. شب‌ها، شب‌هاي جمعه پاهايش را در بغل مي‌گيرد و به انتظار مي‌نشيند. در انتظار آن كس كه دستي به سرش بكشد…

در اين فكر بودم كه سرمايه‌ام را افزايش بدهم تا بتوانم كاري بكنم. مي‌خواستم يك كارگاه فرشبافي راه بيندازم. سراغ پسرعموي پدرم رفتم و از او 20 هزار تومان قرض كردم و 60 هزار تومان هم از بانك وام گرفتم. سرمايه‌ام شد 100 هزار تومان يعني به اندازه يك تراول صد توماني امروزي. وقتي اين پول دستم آمد تازه به فكر افتادم كه چه بكنم. چه ايده جديدي داشته باشم؟ ماه‌ها فكر كردم. آن روزها چون انقلاب پيروز شده بود تا 2 سال به هيچ ايراني پاسپورت نمي‌دادند. در اين مدت فكر كردم و فكر كردم تا به اين نتيجه رسيدم كه با صادرات كارم را شروع كنم. اما هيچ اطلاعاتي نداشتم. شنيده بودم آلمان مركز تجارت فرش است. ويزا گرفتم و به هامبورگ رفتم و در يك مسافرخانه يا پانسيون مستقر شدم. به سالن‌ها و انبارهاي فرش آنجا سرزدم و با سليقه‌ها آشنا شدم. آنجا به من گفتند ثروتمندان براي خريد فرش به سوئيس مي‌روند. ويزاي 15 روزه سوئيس گرفتم و به ژنو رفتم. زبان هم نمي‌دانستم. در يك هتل با تاجري آشنا شدم و او ايده اصلي را به من داد: فرش گرد بباف. در آن دوران در ايران فرش گرد بافته نمي‌شد و كيفيت توليد فرش و رنگ‌بندي‌ها هم مناسب نبود. چاي و قهوه‌ام را خوردم و همان روز به ايران برگشتم. به ده خودمان آمدم و ساختماني اجاره كردم. دستگاه خريدم، با 10 درصد نقد و بقيه اقساط. ابريشم هم قسطي خريدم. انسان بايد ريسك‌پذير باشد و من هم ريسك كردم. با دست خالي و از هيچ. شروع به بافتن فرش گرد كردم و چند نمونه كه بيرون آمد سر و كله تاجران آلماني پيدا شد و آنان به اسفنجان آمدند. باور مي‌كنيد يا نه؟ در اولين معامله 6.5 ميليون تومان نقد پرداختند و شش ميليون تومان هم چك دادند! آن شب از شدت هيجان نخوابيدم. احساس آن شب را خوب به خاطر دارم. سرمايه 100 هزار توماني من كه 80 هزار تومانش قرض بود در كارخانه اجاره‌اي اينچنين سودي نصيب من كرده بود، در اولين قدم… كسب و كارم رونق گرفت و صادراتم را به آلمان، ايتاليا، سوئيس، انگليس، بلژيك و ديگر كشورها آغاز كردم. بسيار سفر كردم و ايده‌هاي جديد دادم. از موزه‌هاي فرش كشورها بازديد مي‌كردم و از طرح‌ها اقتباس يا از آنها عكس مي‌گرفتم و با الهام از آنها و تلفيق طرح‌ها، ايده‌هاي نو بيرون مي‌دادم. در اين مدت سليقه مشتريان را شناختم. اصول كار خودم را پيدا كردم. من شريك ندارم. هيچ‌گاه نداشته‌ام و نخواهم داشت. اگر شريك خوب بود، خدا براي خودش شريك مي‌گذاشت. اصل ديگر من احترام به مشتري است، هر كه مي‌خواهد باشد. پيش مشتري مثل سربازي كه جلوي تيمسار خبردار مي‌ايستد، با احترام مي‌ايستم. اتكاي خودم اول به خدا و دوم به ايده و تفكر و پشتكار و ريسك‌پذيري خودم است. بسيار ريسك مي‌كنم، بسيار. كمي بعد در بازديد از هتل‌هاي معروف جهان تصميم گرفتم وارد كار ساخت بزرگ‌ترين پروژه هتل كشور شوم. تاكنون 180 ميليارد تومان در اين پروژه سرمايه‌گذاري كرده‌ام. تمام مصالح اين پروژه خارجي و بهترين است. سنگ برزيل، شيشه بلژيك، دستگيره در انگليس و تاسيسات آلماني است. كابين چهار آسانسور نيز از طلاي 18 عيار است. اين هتل 340 واحد مسكوني در 25 طبقه، هفت طبقه سالن ورزشي، 34 طبقه هتل، 7 رستوران روي درياچه، 10 هزار متر شهر آبي، 70 هزار متر زمين آمفي‌تئاتر، 90 هزار متر زمين گلف و 2 باند هليكوپتر دارد. فقط قرارداد نورپردازي اين پروژه با فرانسوي‌ها 9 ميليون دلار (9 ميليارد تومان)‌ است. اين پروژه آبروي كشور است و من با افتخار روي آن سرمايه‌گذاري كرده‌ام. من ايران را دوست دارم. برويد بگرديد حتي يك دلار و ريال در خارج كشور ندارم و سرمايه‌گذاري يا ذخيره نكرده‌ام….

مي‌پرسيد چه احساسي نسبت به پول دارم؟ پول ديگر مرا ارضا نمي‌كند. هدف من كارآفريني است. تنها در پروژه آن هتل 600 نفر به طور مستقيم كار مي‌كنند. من 2 بار برنده تنديس الماس بزرگ‌ترين بيزينس‌من جهان شدم و بزرگ‌ترين صادركننده فرش كشور هستم. اما مي‌دانيد بزرگ‌ترين افتخار من چيست؟ يتيم‌نوازي. افتخار مي‌كنم 2 سال خير نمونه كشور شدم. افتخار مي‌كنم جزو 100 كارآفرين برتر كشور هستم. دوست دارم اشتغالزايي كنم. دوست دارم سفره مرتضي علي باز كنم، معتقدم خدا من را وسيله قرار داده است. هم‌اكنون 1070 بچه يتيم را زير پوشش دارم و با خودم پيمان بستم تا عمر دارم هر سال 100 بچه به آنها اضافه كنم. وصيت كرده‌ام وقتي مردم تا 10 سال بعد از عمرم هر سال 100 بچه يتيم اضافه شود و مخارج همه يتيم‌ها را از محل ارثم بپردازند. بعد از 10 سال هم اگر بازماندگانم لياقت داشتند، راه من را ادامه مي‌دهند. سفره كه مي‌اندازيم براي يتيم‌ها و مي‌آيند و غذا مي‌خورند، كيف مي‌كنم. گريه مي‌كنم و حال مي‌كنم. اين گونه ارضا مي‌شوم. در يك مراسمي بچه‌ها دورم جمع شده بودند و هر كس چيزي مي‌خواست. در اين ميان دختربچه‌اي به من نزديك شد و به جاي آن كه چيزي بخواهد، فقط خواست دستم را ببوسد. مهرش بدجور به دلم نشست. خواستم فردا بيايند دفترم. آن دختر الان دخترخوانده من است. روي پايم نشست و بابايي صدايم كرد. من به هر دخترم 50 ميليون تومان جهاز دادم و مقرر كردم به اين يكي 100 ميليون تومان جهاز بدهند. اين دست خداست كه مهر اين دختر را به دل من انداخت. يتيمي سخت است. بهترين ساعات عمر من زماني است كه در خدمت يتيمان هستم. پول را براي چه مي‌خواهيم؟ خدا به ما داده و ما هم بايد به بقيه بدهيم. ما وسيله هستيم. بايد بخشيد و بي‌منت و زياد بخشيد. اين توصيه من به همكارانم است. من از زير صفر شروع كردم. توصيه من به جوانان اين است كه منطقي فكر كنند. اين گونه نبوده كه شب بخوابم، صبح پولدار شوم. خاك خوردم و رنج كشيدم و آثار اين رنج هنوز در من هست. اميدشان به خدا و فكر و بازوي خودشان باشد. درستكار باشند و تلاش و تلاش و تلاش كنند. اين فرمول من است…

نام: اسدالله عسكراولادي

موقعيت: بزرگ‌ترين صادركننده خشكبار كشور

متولد: ۱۳۱۲ ـ تهران


من اسدالله عسكراولادي هستم و سال ۱۳۱۲ در تهران متولد شدم. خانواده‌ام متدين و در سطح پايين جامعه بودند و با قشر ثروتمندان سروكار نداشتند. شغل پدرم پيشه‌وري بود و مغازه عطاري داشت. ما سه برادر بوديم كه هر سه از سن 12 ـ 13 سالگي كار در بازار تهران را شروع كرديم. روزها كار و شب‌ها درس. پس از گذراندن كنكور در رشته ادبيات پذيرفته شدم اما عصرهايي كه فرصت داشتم به دانشكده اقتصاد هم مي‌رفتم چون ساختمان‌هاي دانشكده مقابل هم بود. گاهي سر كلاس‌هاي دانشكده حقوق هم مي‌رفتم. آن موقع رفتن به ساير دانشكده‌ها آزاد بود و مثل امروز كنترل و حراست هم در كار نبود. كارم را از صفر شروع كردم. اولين حقوقي كه در دوره شاگردي گرفتم روزي 2 ريال بود كه مي‌شد ماهي شش تومان. تلاشم شبانه‌روزي و كار سخت بود. اولين تجارتم را با خريد يك كيسه كنجد به قيمت 53 تومان از بازار تهران شروع كردم و آن كيسه كنجد را به نانوايي سر محل به قيمت 70 تومان فروختم و اين اولين سود من در تجارت بود. اين مربوط به سال 1327 است. تا سال 1334 كارمند بودم و در يك شركتي كار مي‌كردم كه فعاليتش در زمينه صادرات بود. به صادرات علاقه‌مند شدم اما پول نداشتم. تنها دارايي‌ام خانه‌اي بود كه در خيابان مصطفي خميني به مبلغ 5600 تومان خريده بودم. در آن خانه من و دو خواهر و پدر و مادرم زندگي مي‌كرديم. اولين ماشينم كه در سال 1333 خريدم يك فولكس به مبلغ 5900 تومان بود كه با همين ماشين چند كيسه خواربار از بازار مي‌خريدم و بين نانوا و بقال توزيع مي‌كردم. سال 1334 تصميم گرفتم تاجر شوم. به اتاق بازرگاني رفتم كه كارت بازرگاني بگيرم، اما سنم اقتضا نمي‌كرد. چون حداقل بايد 24 ساله مي‌بودم. نايب رئيس اتاق وقت طبق قانون مي‌توانست مرا امتحان كند. مرحوم عبدالله توسلي مرا پيش او فرستاده بود. يادم نمي‌رود 20 سوال از من كرد درباره ارز كشورها، حمل جنس و غيره. من به تمام سوالات جواب دادم و آن نايب رئيس به معرف زنگ زد و گفت: اين بايد جاي من بنشيند. 25 سال بعد جاي او نشستم. 2 سال بعد با قسط و تخفيف حجره‌اي به مبلغ 4 هزار تومان خريدم و رشته خشكبار را انتخاب كردم و هنوز بعد از 54 سال در همين رشته هستم. زيره سبز را بسيار دوست داشتم. چون هم سرمايه كمي مي‌خواست و هم قيمتش ارزان بود. از كار در داخل خوشم نمي‌آمد مي‌خواستم صادرات داشته باشم. من در دانشكده اقتصاد معلماني چون دكتر لطفعلي صورتگر و سيدمحمد مشكات و دكتر آشتياني را ديده بودم. در پله‌هاي دانشگاه سراغ پروفسور حسابي مي‌رفتم و سوال مي‌پرسيدم. پس اينها بايد به كار من مي‌آمد. كار را در سال 1336 و از صفر با صادرات زيره شروع كردم و قسطي پنج تن زيره خريدم. اولين مشتري‌ام در صادرات سنگاپور بود. با تمام دنيا از طريق اتاق‌هاي بازرگاني‌شان مكاتبه كردم و دنبال خريدار گشتم. اولين معاملاتم با نيويورك سال 1330 شروع شد. نيويورك از ديرباز تاكنون بورس زيره بوده و هست. كوشش كردم و سفرهايم شروع شد و روزي رسيد كه ديكته كننده قيمت زيره در جهان و ايران شدم. دوشنبه‌اي نبود كه بازار ادويه نيويورك كه زيره هم زيرمجموعه آن است باز شود و نرخ شركت من ـ حساس ـ كه الان 51 ساله شده، روي ميز نرود و معاملات شروع بشود. اما سال‌هاي واقعا سختي بود. در سال 1347 به صادرات دو قلم ديگر خشكبار شامل پسته و كشمش رو آوردم. پسته كار بزرگي بود و پول سنگيني مي‌خواست. من پول نداشتم اما چون در بازار آبرو داشتم و خوش‌حساب بودم به من نسيه مي‌دادند و هنر من اين بود كه يك ماهه آن جنس را به خارج مي‌فروختم و پولش را مي‌گرفتم. اين هنر خوش‌حسابي من عامل موفقيت من در بازار پسته بود. سال 1343 اولين انبارم را در خيابان تختي تهران خريدم و كارخانه زيره حساس را در مشهد تاسيس كردم كه هنوز هم هست، هر سال كه سودي مي‌بردم انبار و دفتر و خانه و ملك مي‌خريدم. در سراي اميد كه آن حجره قسطي را خريده بودم تمام دفاتر همسايه را خريدم. آقاي خبرنگار! من تاجرم و اصولي دارم؛ يكي از اصولم اين است كه هيچ وقت بيش از يك هفتم تنخواهم را به كسي نسيه نمي‌دهم تا اگر پولم را خورد باقي پولم محفوظ بماند. اصل بعدي‌ام اين است كه سعي كردم هيچ وقت بيش از نصف دارايي‌ام را نسيه نخرم. اصل ديگر اين است كه سعي كردم از بانك‌ها وام نگيرم. بانك‌ها بسيار سراغ من آمدند اما قبول نمي‌كردم! در نتيجه شب با خيال راحت به خانه مي‌رفتم و بدهكار نبودم. اگر داشتم مي‌خريدم و اگر نداشتم، نمي‌خريدم. سال 55 اگرچه آدم سياسي نبودم به نجف خدمت حضرت امام(ره)‌ رفتم. رفته بودم از ايشان اجازه بگيرم كه در قم كارخانه بزنم و ايشان هم مرا راهنمايي كرد. يكي ديگر از اصولم عوض نكردن شريكم است. محمدحسن شمس 50 سال شريك من است و هنوز هم شريك هستيم. يادم نمي‌رود در اولين سفرم به نيويورك پاي ساختمان معروف امپايراستيت كه مجسمه راكفلر قرار دارد، 3 جمله نوشته بود: موفقيت من به اين 3 جمله است: زودتر از ديگران مطلع شدم، زودتر از ديگران تصميم گرفتم و وقتي تصميم گرفتم چشمم را بستم و عمل كردم. اين 3 جمله اثر زيادي روي من گذاشت. سعي كردم در تجارتم به اين 3 جمله متعهد باشم. اينها در تجارت خيلي مهم است. چون تجارت بي‌رحم است. تجارت در محيط رقابت بي‌رحم است. اين شعار هم است: اگر مي‌خواهي رقابت كني بايد با چشم بسته بي‌رحمي كني. مي‌شود البته با رافت و مهرباني كار كني اما آنجا كه مي‌خواهي رقابت كني نه رافت كاربرد دارد و نه مهرباني بايد بي‌رحم باشي ….

من از كم به زياد رسيدم. مثالش خانه‌هايم است. اولين خانه‌ام را 5600 تومان ، دومي را 33 هزار تومان، سومي را از درخشش وزير فرهنگ شاه معدوم 140 هزار تومان، چهارمي را 500 هزار تومان و پنجمي را 140 ميليون تومان خريدم كه الان در آن ساكن هستند. اكثر اين خانه‌ها را هنوز دارم آنها را اجاره داده‌ام و هيچ‌ يك را نفروخته‌ام. وجوهات شرعي و … ماليات‌هايم را داده‌ام. هرگز با دارايي چانه نمي‌زنم. انفاق مي‌كنم. مسجد و درمانگاه و مدرسه مي‌سازم و خدا به من كمك كرده است. من هيچ مالي در خارج كشور ندارم. فقط دفاتري در هامبورگ ، دبي و لندن دارم كه دفاتر تجاري‌ام هستند. من افتخار مي‌كنم كه ميلياردر هستم. همان خانه 5600 توماني امروز 500 ميليون تومان مي‌ارزد. پس ميلياردر شدن كاري ندارد. خانه‌اي كه 140هزار تومان خريدم امروز يك ميليارد تومان مي‌ارزد، خانه ديگرم در خيابان وليعصر 1300 متر مساحت دارد و حساب كنيد چقدر مي‌ارزد. چرا بگويم گدا هستم؟ 16 سال عضو هيات رئيسه اتاق بازرگاني ايران و نايب رئيس اتاق بودم. بعد از سال 57 امام(ره) به 8 نفر براي اداره اتاق حكم داد كه بنده هم جزوشان بودم. از آن 8 نفر 4 نفر فوت كردند و 4 نفر زنده هستند. در 10 سال اول حضورم در اتاق از آن آبرو گرفتم و در 20 سال بعد به آن آبرو دادم. جالب است بدانيد در اين 54 سال تجارت در دفاترم ضرر ندادم. در ايران 10 كارخانه دارم و اظهار فقر نمي‌كنم. درآمدم و هر چه را دارم اين‌گونه تقسيم كرده‌ام: ‌20 درصد مال خدا، 20 درصد مال انفاق، 20 درصد خرج خانواده و با بقيه‌اش چيزي مي‌خرم. الان كه به عنوان يك تاجر مشهور روبه‌روي شما نشسته‌ام يك ريال به هيچ بانكي بدهكار نيستم و در هيچ رانت دولتي مشاركت نكرد‌ه‌ام. در هيچ معامله دولتي هم نبوده‌ام. من در تجارت به 3 اصل سخت و سفت پايبند هستم: كيفيت، رقابت، خوش‌قولي، وقتي تعهد مي‌كردم براي فروش يك جنس، اگر بعد از فروش قيمت ترقي مي‌‌كرد، معامله را به هم نمي‌زدم. اما خيلي از همكاران اين كار را مي‌كنند يا از كيفيت مي‌زنند تا ضرر نكنند. نيويورك به خاطر همين 3 اصل در دستان من بود. اين رموز موفقيت من است. هر جاي دنيا ميوه مي‌خواستند 48 ساعت بعد من بالاي سرشان بودم و بعد هم به خاطر كيفيت ديگر ما را رها نمي‌كردند. بيشترين معاملاتم با تلفن است، تلفني مي‌فروشم و آن وقت به بچه‌هايم كه در اين ساختمان خودم كار مي‌كنند مي‌گويم قراردادش را ببندند.

يك بار لس‌آنجلس بودم، نيمه‌شب و خواب‌آلود تاجري از آلمان به من زنگ زد و 200 تن پسته خريد. خواب‌آلود بودم و فروختم. صبح بيدار شدم و ديدم قيمت پسته 50 هزار دلار فرق كرده است. اما نمي‌توانستم پسته فروخته شده را ندهم. صبح به آلمان پرواز كردم و به دفترش رفتم و گفتم من به تو پسته فروختم و حالا مي‌خواهم پس بخرم. 100 هزاردلار به او دادم و قرارداد تلفني را كنسل كردم. يك هفته بعدش را در هامبورگ ماندم. دوباره سراغش رفتم و گفتم حالا آن پسته را باز مي‌فروشم و او با 200هزار دلار تفاوت همان بار پسته را از من خريد و علاوه بر اين كه ضررم را جبران كردم 100 هزار دلار هم سود كردم! آقاي خبرنگار! اين خوش‌قولي ‌اصل تجارت است. براحتي مي‌توانستم بگويم خواب بودم، فروختم. خب! قرارداد و امضايي كه نداريم.

اما شهرت من در اين است:‌ فروختي مال اوست، خريدي مال توست. من در تجارت خارجي اصول خودم را دارم. قبل از هر ملاقات درباره ويژگي‌هاي آن شهر يا علاقه‌مندي مالي طرف تجاري‌ام مطالعه مي‌كنم و واقعا عميق مطالعه مي‌كنم و وقت مي‌گذارم و آن‌گاه اين كاردر نتيجه ملاقات تجاري‌ام تاثير مي‌گذارد و خوب هم تاثير مي‌گذارد. من از هيچ و صفر به همه چيز رسيدم و الان كه به عقب‌ نگاه مي‌كنم مي‌بينم تلاش، توكل به خدا، درستكاري و مطالعه به من كمك كرد موفقيت امروز را داشته باشم…


نام:‌ محمدصدر هاشمي‌نژاد

موفقيت: بانكدار، صاحب ۶۰ شركت، يكي از بزرگ‌ترين پيمانكاران راهساز و سدساز كشور.

تولد: ۱۳۲۹- روستاي هنزا؛ يكي از روستاهاي كرمان

من در روستاي هنزا در استان كرمان متولد شدم. هنزا جايي است در دامنه كوهستان هزار بين جيرفت و بافت. پدر من فرد عالمي از خانواده روحاني و در کار دانشي وجه تسميه‌ها نيز دستي داشت و ازجمله روي نام روستاي ما هم مطالعه كرده بود. هنزا در ابتدا هنزاب بوده است كه به معني افتادن آب از بلندي به پايين است كه به مرور به هنزا تبديل شده است. خانواده من يكي خانواده كاملا معمولي اما با فرهنگ بودند. تا ديپلم را در كرمان خواندم و بعد در رشته مهندسي دانشكده فني تبريز مشغول تحصيل شدم. من در اتاق پلي‌كپي دانشكده فني تبريز كار مي‌كردم و ماهي 90 تومان (نه 90 هزار تومان) حقوق مي‌گرفتم. حدود ماهي 50 تومان هم از طرف خانواده مي‌آمد و خلاصه در مجموع با ماهي 140 تا 150 تومان در ماه درس مي‌خواندم.

وقتي از دانشكده بيرون آمدم، همان كت و شلواري را تن داشتم كه روز اول ورود به دانشگاه پوشيده بودم. كفش‌هايم هم كهنه و پاره بودند. تنها دارايي‌ام كه در تمام زندگي‌ام كمكم كرد و مي‌كند 3 چيز بود: يك پشتكار، دو پشتكار و سه پشتكار.

با اين دارايي شروع به كار كردم و چون مهندسي خوانده بودم در چند شركت كارآموزي كردم و سرانجام استخدام شدم از قرار ماهي ۳ هزار تومان. اين داستان مربوط به سال ۱۳۵۳ است. هيچ دارايي ديگري نداشتم جز يك ژيان چادري كه مال شركت بود و زير پاي ما گذاشته بودند. اما خيلي زود كارفرماي خودم شدم. پس از يك سال و اندي كه در شركت‌ها كار كردم، يكي از دوستانم كه در زنجان پروژه پل‌سازي در راهي را به عنوان پيمانكار دست دوم برداشته بود و در كارش مانده بود، به من زنگ زد و گفت چه مي‌كني؟ گفتم: در شركتي كار مي‌كردم و از آنجا بيرون آمدم و الان سرگردان هستم. گفت بيا زنجان ببينيم با هم چه مي‌توانيم بكنيم. به زنجام رفتم و آن پروژه پل‌سازي را با دوستم شريك شدم و از‌ آنجا كار پيمانكاري را شروع كردم. الان در بين شركت‌هايم كه حدود 60 شركت هستند، اولينشان با همان كت و شلوار كهنه و كفش‌هاي پاره تاسيس شده است و تا الان به عنوان يك شركت معتبر بين‌المللي كه اولين صادركننده خدمات فني و مهندسي كشور است، كار مي‌كند و پروژه‌هاي عظيمي را در اين كشور احداث كرده است. آن موقع سازمان برنامه براي اين كه بخواهد به هر شركتي رتبه و درجه بدهد، حداقل 100 هزار تومان سرمايه مي‌خواست و ما دوست داشتيم اين رقم 10 هزار تومان يا كمتر باشد! اما سرانجام با قرض و قوله فراوان اين رقم را جور كرديم و آن شركت تاسيس شد. در اين شركت كمي پيشرفت كرديم تا سال 1360 رسيد كه سال گرفتاري و بدبختي براي ما بود. در كار پيمانكاري‌مان ورشكست شديم و سال 1364 دوباره از زير صفر استارت زديم. در آن سال‌ها واقعا هيچ چيز نداشتم. هيچ چيز. در تبريز پروژه‌اي اجرا كرده بوديم كه ما را خلع يد كرده بودند و حالا دنبال گرفتن طلبم بودم. يادم نمي‌رود. بايد به تبريز رفت و آمد مي‌كردم براي پيگيري امور مالي و طلب‌هاي آن پروژه. پول هواپيما كه نداشتم با اتوبوس به تبريز مي‌رفتم و آن اتوبوس‌ها شب‌رو بود و حدود 5 صبح به تبريز مي‌رسيدم. اما تا زماني كه ادارات دولتي باز مي‌شد 3، 4 ساعتي زمان بود. من هم كه پول مسافرخانه نداشتم با همان روزنامه‌اي كه در اتوبوس خريده بودم، به حمام‌هاي عمومي تبريز مي‌رفتم و آنجا مي‌ماندم و بعد هم با همان روزنامه خودم را خشك مي‌كردم و مي‌رفتم دنبال كارم. اين اوضاع ادامه داشت تا اين كه قرار شد يك هياتي براي تهيه صورت‌هاي مالي آن پروژه به محل پروژه بيايد. خب! آن هيات شام و ناهار و بليت و ساير مخارج لازم داشت و حالا ديگر من خودم نبودم و بايد اين مخارج را تامين مي‌كردم و به پول سال 63 ـ 64 حدود 7 تا 10 هزار تومان مي‌شد. به خانه آمدم و مثل ماتم‌زده‌ها فكر مي‌كردم. خدا مادرخانمم را خير بدهد. از من پرسيد چي شده‌؟ چند بار پرسيد تا ماجرا را گفتم. ايشان آن پول را براي من تامين كرد و هيچ وقت هم حاضر نشد آن را پس بگيرد. با آن وضع اسفناك مالي در سال 64 استارت زدم و كم‌كم پيمانكار خوبي شدم، با توسل به همان 3دارايي كه گفتم. سپس پيمانكار اتوبان‌ساز شديم و كمي بعد خواستند يك تعداد از پيمانكاران را به پاكستان بفرستند و ما هم به مصداق شعر معروف: عاقل به كنار دجله تا پل مي‌جست ‌/‌ ديوانه پابرهنه از آب گذشت، ما شديم اولين پيمانكار خارجي جمهوري اسلامي ايران در خارج كشور. يك پروژه مهندسي را گرفتيم و شروع كرديم و به رغم همه مشكلات و گرفتاري‌ها در داخل و خارج كشور خدا كمك كرد و آن پروژه خوب از آب درآمد و ما هم كمي نونوار شديم و خودمان را باور كرديم.

در مرحله بعدي كه حدود ۱۱ سال پيش است، گفتم حالا كه پيمانكاري را ياد گرفتيم، دست به كارهاي ديگري هم بزنيم؛ لذا كار تاسيس يك هلدينگ متشكل از حدود ۶۰ شركت را آغاز كرديم و از اين مسير به بحث بانكداري هدايت شدم. با خودم گفتم درحوزه بنگاه‌داري يکي از وظايف مهم اين است که يك بانك را تاسيس كنيم و در آن بانك روش‌ها و عملكردهاي نوين را بياوريم و به اين ترتيب اولين بانك خصوصي كشور را تاسيس كرديم. از سوي ديگر هلدينگ ما در بازار سرمايه هم وارد شد و رنج‌ها و سختي‌هاي ما هم شروع شد. واقعا الان كه نگاه مي‌كنم از سخت‌ يك كم بيشتر بود. سختي‌اش از نوع رنج بود. كارهاي عادي پيمانكاري ما سختي فيزيكي يا مالي داشت. مثلا ماشين‌آلات نداشتيم يا بنيه مالي؛ اما وقتي به سراغ كاري مي‌روي كه جديد است و فضا براي آن مساعد نيست و به رسميت شناخته نمي‌شود، رنج به دنبال دارد؛ اما باز آن 3 سرمايه را داشتيم. هنگام ورود هلدينگ من به بازار سرمايه و بانكداري، چون اين حوزه حوزه از ما بهتران بود، با مشكل مواجه شديم. دولتي ها در اين حوزه جولان مي‌دادند. چه شركت‌هاي دولتي و چه شركت‌هاي شبه‌دولتي. از هر طرف تيرها به سوي ما پرتاب شد و اين بسيار رنج‌آور بود. واقعا رنج‌هاي دوره كم‌تواني و آن زمان كه هيچ نداشتم و به كارهاي بزرگ دست مي‌زدم، در برابر اين رنج هيچ بود. رنج‌هاي روحي، عصبي و جسمي. بريدن و نااميد شدن در حد اعلا وجود داشت. احساس مي‌كردم در اين مملكت تك و تنها دست به كاري زده‌ام كه نبايد مي‌زدم؛ اما ديدم حالا كه كار از كار گذشته بايد با توسل به همان سرمايه‌ها دست روي سرم بگذارم و رنج بكشم تا هزار تير بيايد و اگر بعد از آن زنده ماندم، چشمانم را باز مي‌كنم و به كارم ادامه مي‌دهم. اگر هم مرده بودم كه هيچ! خدا خواست و زنده ماندم و بابت آنچه گذشت و ما از اين ماجراها عبور كرديم، خدا را شكر مي‌كنم؛ ولي الان كه به پشت سر نگاه مي‌كنم، مي‌بينم اي كاش كار بزرگ از اول خبر مي‌كرد كه بزرگ است، اگر خبر مي‌كرد اصلا سراغش نمي‌رفتم! آنچه باعث شد من دنبال كارهاي بزرگ بروم اين بود كه احساس مي‌كردم براي ارضاي خودم و روح خودم پول كافي نيست و اصلا جايي در معادله ندارد.

بايد به عنوان يك كارآفرين كارهايي انجام بدهي كه قشر بيشتري از مردم در آن مشاركت داشته باشند. من نوعي سرمايه‌داري عمومي را در اين كشور تعريف و اجرا كردم. نقش من اين است كه سرمايه زياد و مشاركت عمومي متمركز ايجاد كنم تا اتفاق بزرگي مثل تاسيس يك بانك و هلدينگ يا هر مجموعه ديگري كه تاسيس آن از حد و مرز و توان فردي يك انسان فراتر است، به وقوع بپيوندد و ديدن ثمره آن تلاش يعني ارضاي روح. من حدود 60 شركت را زير پوشش و مديريت مستقيم و غيرمستقيم خودم دارم و 10 هزار نفر برايم كار مي‌كنند، يعني هر نفر 3 عضو خانواده داشته باشد، يعني 30 هزار نفر از اين محل نان مي‌خورند و كار مي‌كنند.

من ۳ فرمولم را سخت حفظ كرده‌ام: يك پشتكار، 2 پشتكار و 3 پشتكار. اگر يك انسان بدون اين فرمول در ابتداي يك داستان قرار بگيرد، سختي‌ها را تحمل نمي‌كند و از آن فرار مي‌كند؛ اما اگر مثل من با اين فرمول‌ها و سماجت وارد ماجرا شوي و به وسط موضوع برسي، مي‌بيني كه راهي نداري يا بايد برگردي يا بايد جلو بروي. من هميشه مسير روبه جلو را انتخاب كرده‌ام. با خودم مي‌گفتم با برگشتن من كه چيزي درست نمي‌شود. فقط خسارت وارد مي‌شود و 10 هزار نفر بيكار مي‌شوند. پس بگذار به جلو بروم تا اگر به ساحل رسيدم، 10 هزار نفر هم پشت سرم نجات پيدا كرده باشند.

البته براي ارضاي روح خودم كارهاي ديگري هم مي‌كنم كه يكي از آنها كه خيلي دوستش دارم، تاسيس يك بنياد براي گسترش آموزش و پرورش در كشور است. فكر مي‌كنم اصلي‌ترين نياز ما در كشور آموزش و پرورش بويژه در مناطق محروم است تا استعدادهاي ناب و خالص و پاكيزه و زيبا را كشف كند. هدفم را روي اين كار متمركز كرده‌ام و دارم كار را شروع مي‌كنم. من خيلي پروژه‌هاي بزرگي را در اين كشور اجرا كردم. راه‌آهن اصفهان ـ شيراز، سد تالوار، سد ارسباران، اتوبان قم – کاشان، پروژه 7000 واحدي خانه‌سازي در ونزوئلا و… اما اين كار آموزش و پرورش را بزرگ‌ترين كار خودم مي‌دانم و حساس‌ترين آن. من روزهاي سختي را پشت سر گذاشتم تا به اينجا رسيدم و اگر آن فرمول نبود، غيرممكن بود نجات پيدا كنم. داناترين آدم روي زمين كه عقلش عالي است، اگر در حد حرف باقي بماند و ايستادگي و ايستادگي و ايستادگي را ياد نگيرد، هيچ کاري از پيش نمي‌رود. توجه كنيد تمام انسان‌هاي موفق اشتباهات فراواني كرده‌اند و در تدريج و ستيز زمان آموزش ديده‌اند. لذا توصيه‌ام اين است كه آن فرمول جادويي من را هميشه به كار ببريم و بدانيد معجزه مي‌كند، در زندگي من كه معجزه كرد…

 

نام: شاهرخ ظهيري

موقعيت: پيشكسوت صنعت غذايي كشور و مبدع سس مايونز در كشور

تولد: ملاير

من شاهرخ ظهيري هستم. من در خانواده‌اي متوسط در ملاير زندگي مي‌كردم و شغل پدرم كشاورزي بود. در اصلاحات ارضي شاه معدوم بيشتر دارايي پدرم از دست رفت و او مجبور به استخدام در دارايي قم شد به عنوان رئيس. پدرم خيلي زود فوت كرد و من به عنوان پسر ارشد مسوول اداره خانواده شدم، لذا تحصيلاتم در اين مقطع تا ديپلم (پنجم دبيرستان آن زمان)‌ ناتمام ماند و ناچار به استخدام فرهنگ درآمدم و معلم شدم. بعدها همزمان با معلمي وارد دانشگاه هم شدم و ليسانس حقوق قضايي گرفتم و از معلمي به دبيري ارتقا رتبه دادم؛ اما اين كار از نظر درآمدي و ذهني و روحي مرا راضي نمي‌كرد. من فكرهاي بزرگي در سر داشتم و استعداد خدادادي را در خودم كشف كرده بودم. بنابراين فكر كردم در كنار تدريس، كار ديگري را نيز شروع كنم، لذا تحصيلدار يك كارخانه پارچه‌بافي شدم. صبح‌ها در آنجا كار مي‌كردم و عصرها در دبيرستان درس مي‌دادم. كم‌كم به لحاظ صداقتي كه داشتم و در كار بازاريابي و فروش خبره بودم، مورد توجه صاحبان كارخانه قرار گرفتم و پس از اين‌كه كار كارخانه افزايش يافت و به رشته‌هاي ديگر چون واردات ماشين‌آلات كشيد، به عنوان مدير فروش از كف بازار به بالاي شهر آمدم و آنجا هم به خاطر فروش بالايي كه داشتم و صميمانه كار مي‌كردم و در بين ساير شركت‌ها شناخته شدم. اين نقطه ورود من به كار تجارت است. در آن زمان مهدي بوشهري شوهر اشرف، خواهر شاه معدوم به همراه اسدالله علم وزير دربار و چند نفر ديگر گروهي تحت عنوان ماه داشتند كه صاحب شركت‌هاي متعدد در رشته‌هاي گوناگون بود. مانند ماه يار، مه‌كشت، ماه سال و غيره.

من مدير شركت مه‌كشت شدم كه كار تجارت و واردات تراكتور و كمباين را داشت. كمي بعد به خاطر باند بازي‌هاي قدرت قرار شد بوشهري از شركت خارج شده و اصولا شركت به هم بخورد. كمي قبل از اين ماجرا از من خواسته بودند كنار كارهاي ساختماني، نيروگاهي، برق و غيره در صنايع غذايي نيز وارد شويم و يك شركت صنايع غذايي تاسيس كنيم. ما در فكر تاسيس بوديم و نام آن را نيز انتخاب كرده بودم كه كارگروه ماه به هم خورد و بيرون آمديم. سپس تصميم گرفتم ايده تاسيس اين شركت را خودم دنبال كنم و همراه يك شريك ديگر در سال 1349 مهرام را با يك ميليون تومان سرمايه تاسيس كردم. واقعا به آن روزها كه نگاه مي‌كنم مي‌بينم اين موفقيت مرهون چه درس‌ها از بزرگان بازار و تجارت و چه سختي‌هاي طاقت‌فرسا و بويژه صحت فكر و عمل، صداقت و راستي، پشتكار و خلاقيت است.

بزرگ‌ترين خلاقيت من با مهرام توليد سس مايونز است. شايد باور نكنيد اما آن زمان كسي نمي‌دانست مايونز چيست، چگونه خورده مي‌شود و مصرفش براي چيست.

براي شروع كار مهرام مثلا ما سراغ توليد رب گوجه‌فرنگي كه همگان مي‌شناختند نرفتيم. ما خلاقيت ايجاد كرديم تا يك فرهنگ غذايي جديد در كشور درست شود تا جايي كه هنگام جنگ تحميلي سس مايونز بازار سياه پيدا كرد! اوايل كار كسي اصلا سس مايونز را تحويل نمي‌گرفت و ما براي جا انداختن آن روش‌هاي جديد بازاريابي ابداع كرديم كه يكي از آنها خريد كاذب بود. من 40 ـ 30 نفر از مرد و زن و بچه و پيرمرد را استخدام كرده بودم كه بروند در مغازه‌ها و سس مايونز بخواهند و بخرند. خودم اين سس‌ها را مي‌خريدم و كارتن مي‌كردم و دوباره به مغازه‌ها مي‌دادم. در نتيجه 50 درصد توليد را خودم مي‌خريدم و 50 درصد ديگر را مغازه‌دارها مي‌فروختند بعد ديدم اين كار كافي نيست. مغازه‌دار بايد علاقه‌مند به فروش كالاي من شود. آن زمان كه كامپيوتر نبود. به ويزيتورهايم گفتم تاريخ تولد مغازه‌دارها را كه اكثرا آذري‌زبان بودند بگيرند. براساس تاريخ تولد افراد كارت‌تبريك چاپ كرديم و با يك سبد گل برايشان مي‌فرستاديم. بعد آنها تلفن مي‌كردند مي‌گفتند بابا ما خودمان هم يادمان نبود تولدمان كي است، دست شما درد نكند. به اين ترتيب كم‌كم فروشمان زياد شد. چون مغازه‌دار مي‌گفت وقتي چنين شخص بامعرفتي براي من گل فرستاده و تولدم را تبريك گفته، بايد جنس او را بفروشم؛ لذا به هر صورتي بود، سس مايونز را براي من تبليغ و به مشتري‌اش توصيه مي‌كرد. واقعا روزهاي سخت، پركار، پرهيجان و پرباري بود. تجربه‌ها آموختم. ما از ورشكستگي و بي‌چيزي شروع كرديم و از صفر بالا آمديم؛ اما بدون حساب و كتاب نبود.

من درس‌ها گرفتم و اين درس‌ها را به كار بستم. من صداقت و درستي را از كف بازار ياد گرفتم. يادم نمي‌رود. براي كارخانه پارچه درخشان يزد پنبه مي‌خريدم. من به عنوان تحصيلدار كارخانه مي‌رفتم تا پول پنبه را بدهم. پدر آقاي لاجوردي (همان لاجوردي كه گروه صنعتي بهشهر را تاسيس كردند) و براي اولين بار در كشور از پنبه روغن گرفتند، نزد ايشان بودم تا چك پنبه‌ها را بدهم. داشتم چاي مي‌خوردم كه يكي از دلال‌هايي كه براي ايشان كار مي‌كرد، آمد و گفت حاج‌آقا من پنبه‌هاي ديروز را يك تومان گران‌تر فروختم و چك هم گرفتم. ايشان گفت كدام پنبه؟ دلال گفت همان پنبه‌اي كه شما ديروز به حاج محسن‌آقا فروختيد. ايشان گفت: آن را كه فروختم. دلال گفت مي‌دانم. اما چك آن را گرفتيد؟ پول گرفتيد؟ امضايي چيزي كرديد؟ ايشان گفت: خير. دلال پاسخ داد حاج‌آقا شما كه فقط حرف زديد. اما من برايتان چك هم گرفتم. آقاي لاجوردي گفت وقتي حرف مي‌زني، حرف يعني چك، يعني امضاء. يك تومان كه ارزش ندارد. شما بگو صد ميليون تومان. نه! من قبلا آن را فروخته‌ام، برو پسش بده. حالا تصور كنيد من يك جوان 24 ـ 23 ساله از ايشان چه ياد مي‌گيرم. اين‌گونه بود كه من شروع به ترقي كردم.

طوري كه در سال ۷۵ كه سهامي عام شديم، حدود يك ميليارد و ۵۰۰ ميليون تومان سود انباشته داشتيم و كاميون از خط توليد به محل فروش مي‌رفت و در عين حال يك واحد ما به 7 كارخانه در كشور تبديل شد و شديم نخستين صنعت غذاي ايران.تمام اين موفقيت‌ها با دست و سرمايه خودم به دست آمد و صد البته دشواري‌ها. الان كه به اين موقعيت رسيده‌ام، صادقانه بگويم: «رسد آدمي به جايي كه بجز خدا نبيند». پول هيچ سعادتي نمي‌آورد دوست من. چند خواهي تن را براي پيرهن / تن رها كن تا نخواهي پيرهن. من يك ميلياردر بااصالت هستم. آنچه را كه دارم، آبروست و حرمتي است كه دارم، چون كلاه سر كسي نگذاشتم، مال كسي را نخوردم، تقلب نكردم و دروغي نگفتم. من ماهيت وجودي خودم را حفظ كردم، اما شك ندارم كه هدفم از ابتدا پولدار شدن بود و اين كه از معلمي براي مادر، خواهر، برادر و خودم زندگي بسيار خوبي درست كنم كه كردم . اما وقتي به قله پول رسيدم، ديدم اينجا خبر آنچناني نيست و آنچه بر جاي مي‌ماند خوبي، پاكي و صداقت است كه ثمره عمر من محسوب مي‌شود، نه پول، نه پول و نه پول … .

سيدعلي دوستي موسوي

به اشتراک بگذارید
فریناز مختاری
فریناز مختاری
مقاله‌ها: 35586

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *