پول ابزاری است که اگر به درستی مصرف شود در سعادت دنیا و آخرت همه ما تاثیر گذار بود . این امر سبب شده همه ما دغدغه کسب روزی حلال و پیشرفت در زندگی داشته باشیم . در این مسیر برخی موفق تر عمل می کنند و برخی هم کمتر به ثروت و کار آفرینی دست پیدا می کنند.در این گزارش شما را با یکی از افرادی که با سرمایه اندک به ثروت خوبی رسید و به گفته خودش زندگی خوبی دارد آشنا می کنیم .
آقا رضا از جوانی روی پای خودش ایستاد و با کار در مجموعه رستوران و هتل در محل زادگاهش یزد شروع کرد . اما بعد از مدت کوتاهی فهمید علاقه و آرزوهایش با درآمد اندک شاگردی رستوران تامین نخواهد شد به همین خا طر به فکر چاره افتاد.
خودش می گوید: روزگار سختی بود روز ۱۰ تا ۱۲ ساعت کار می کردم از همه سخت تر آنکه باید زیر دست برادر خانمم کار می کردم . من خیلی زود ازدواج کردم (در سن ۱۸ سالگی و خانمم هم ۱۳ ساله بود) و از آنجایی که کاری نداشتم برادر خانمم مرا به رستورانی که خودش در آن سرکارگر بود برد.
مرد خوبی است اما خیلی سخت است که زیر دست برادر زنتان کار کنید به همین دلیل همش در فکر تغییر شغل بودم.
وی می افزاید:قبل از اینکه داستان خودم را تعریف کنم لازم است بگویم همین برادر خانمم هم که روزگاری سرکارگر رستوران و هتلی در یزد بود با تلاش های روز افزونش امروز صاحب همان هتل و رستوران است .
به نظر من موفقیت شانسی نیست و حاصل تلاش است فقط کمی همت می خواهد و بعضی وقت ها یک تلنگر .برای من که اینطور اتفاق افتاد یک روز سر ماجرایی که دوست ندارم عمومی شود همین را بگویم که همکارانم به خاطر رابطه خویشاوندی با سرکارگر سربه سرم می گذاشتند خیلی تحقیر شدم و تصمیم گرفتم از آنجا بیرون بیایم.
خانواده معتقد بودند از آنجا که من کاری بلد نیست قطعا از سر گرسنگی پشیمان می شوم و بر می گردم اما من با خودم عهد بسته بودم که دیگر پا در آن محل نگذارم.
بعد از آن چند جا کار های موقتی انجام دادم از کار در کارخانه ریسندگی گرفته تا کاشی سازی و چند مدتی هم در یک کارگاه نبات پزی شاگردی کردم .
بالاخره خسته شدم و فکر کردم برای کار بهتر به تهران نقل مکان کنم شاید بتوانم شغل مناسبتری پیدا کنم . اینجا اوایل خیلی سخت بود بدون هیچ آشنا و هیچ قوم و خویشی اما به نظر می رسید چاره دیگری ندارم.
بنده خدا همسرم هم هیچ وقت شکایتی نکرد و همیشه همراهم بود. در تهران هم همان کارگری را ادامه می دادم تا این که یک اتفاق خیلی ساده جرقه ای در ذهنم روشن کرد. یک روز که در مغازه ماست بندی کار می کردم همکاری داشتم که عاشق کارش و صد البته لبنیات بود انقدر شیر و ماست می خورد که انگار خدا وند هیچ خوردنی دیگری نیافریده است. یک روز که خیلی زیاده روی کرد دچار درد های شکمی شدید و بیماری شد . از آنجا که خیلی کله شق بود حاضر به آمدن درمانگاه نشد من هم طبق عادت قدیمی خودم کمی نبات که خانمم برایم گذاشته بود به او دادم تا شاید بهتر شود. طولی نکشید که بهتر شد و کلی به مزایای نبات ایمان آورد.
حتی بعضی روزها که نبات هوس می کرد به شوخی به من می گفت از آن کیمیای معجزه گر داری به من هم بدهی .
این ماجرا دقت من را برانگیخت دیدم در تهران اکثر نبات های موجود بی کیفیت و خیلی سفت است .به خانمم پیشنهاد کردم که به شهرمان برویم و کمی نبات بیاوریم و بفروشیم.
با اندک پولی که داشتم نبات خریدیم و به تهران آوردیم و با اجازه صاحب کارم در همان لبنیاتی که کار می کردم فروختم و سود خوبی هم کردم . ازآن روز این شغل من شد و در حال حاضر علاوه بر هفت چنار که محل شروع کارم بود کل تهران را پوشش می دهم و علاوه برنبات انواع شیرینی یزدی را هم در بین شیرینی فروشی ها توزیع می کنم و خدا رو شکر درآمد خوبی هم دارم.
در واقع همین فکر ساده باعث شده بتوانم خودم و تقریبا تمام اعضای خانواده ام را مشغول به کار کنم چند سالیست آنقدر به من حاجی نباتی گفته اند که راستش خودم هم اسمم را فراموش کرده ام.
اخبار منتخب بانکی :
===============
- اغفال دختران جوان به بهانه استخدام
- وقتی راننده اتوبوس از سیاست بدش میاد + عکسهای جالب
- نا گفته های جایزه اسکار + عکس
- گزارش تصویری جالب از عجیب ترین هتل های دنیا
- گزارش تصویری/ پدران و پسران هنرمند
- روستای سه بعدی اثری زیبا در سوئیس + عکسهای جالب
- گزارش تصویری / چهار روز در جنگل سنگی ” لنا ”
- مدیر فیس بوک در میان پولدارترین های جهان
- ایرانگردی در بانکی/ فارس مرکز عاشقانه ها
- ایرانگردی در بانکی/استان مرکزی و زادگاه امیرکبیر
- ایرانگردی در بانکی/سیستان بهشت باستان شناسان
- ایرانگردی در بانکی/جاذبه های گردشگری زنجان از نگاهی دیگر
- سفره ایرانی/آشنایی با شیرینی ها و غذاهای شهر بادگیرها(یزد)
- ۱۰ باغ زیبا و حیرت انگیز جهان + عکسهای جالب
- کلیدهای موفقیت / جلسه هجدهم / اولین کلید طلایی ؛ بخشش !
- کلیدهای موفقیت / جلسه هفدهم / سه قانون مهم طبیعت !
- کلیدهای موفقیت / جلسه شانزدهم / به به !
- چرا والدینم حرف مرا نمی فهمند؟
- چطور با شغلی که از آن متنفریم کنار بیاییم؟
- دروازه های ورود به دوست داشتن خود