بانکی دات آی آر: او یک عامل بیآرتی است؛ حرفهای که نه از سر دلخواه، که به حکم اجبار و از بد زمانه، حالا به آن اشتغال دارد. 50 ساله است. 9 سالی میشود که سر این کار است. قبل از آن برای خودش کار میکرده. چاپخانه داشته. خودش میگوید: «زمین خوردهام. بیشتر کسانی که این شغل را دارند، میانسال هستند و زمینخورده. جوان هم بین ما هست. دانشجو هم داریم؛ دانشجوی هنر.»
نیم ساعت از شروع شیفتش گذشته. ایستگاه چندان شلوغ نیست. مسافرها تک و توک از راه میرسند و منتظر اتوبوس میشوند. دو تا خانم توی ایستگاه نشستهاند. طوری با هم حرف میزنند که انگار وسط یک دورهمی خودمانی هستند. انگار نه انگار که توی ایستگاه اتوبوس، کنار اتوبان نشستهاند و صدای بوق ماشینها، دم به دم شنیده میشود. خانمها خوش و بشی با سوژه گزارش میکنند. همه او را میشناسند. خوشاخلاق است و امکان ندارد جواب سلام کسی را با صدای بلند ندهد و پشت بندش حال و احوال پرسی نکند. یک «باباجان» هم میگذارد تنگ چاقسلامتیاش.
خودش هم پدر است. یک دختر دانشجو دارد. همان که آرزو به دلش مانده یک دل سیر بنشیند کنارش و با او حرف بزند: «من که هر روز سر کارم. جمعه و روز تعطیل که نداریم. عاشورا هم سر کار هستیم. شب ساعت 10 کارم تمام میشود. تا برسم خانه، دیگر باید بخوابم. صبح هم همسر و دخترم خانه نیستند. همسرم شاغل است. دخترم هم که دانشجو. آنها میروند و من تا ظهر خانه هستم و بعدش هم که میآیم اینجا. جمعه هم که خانه هستند، من نیستم. باز خدا را شکر.»
اتوبوس آلبالوییرنگ ترمز میکند. راننده از دور لیوانش را بالا میآورد. این، یعنی «چای هست، اگر میخواهی.» آقا رضا، این را میگوید. بگذارید او را با این اسم بشناسیم، از بس که راضی است و مهربان. دلش نمیخواهد نام اصلیاش در گزارش بیاید. دوست ندارد رئیسهایش ناراحت شوند. حالا سوژه گزارشمان اسم دارد. آقا رضا دست راستش را به سمت راننده بالا میبرد و بعد آن را به نشانه تشکر روی سینهاش میگذارد. توی دست چپش کارتخوان است. همان دستی که دستبند طبی دارد.
«رانندهها به من خیلی لطف دارند. ما شرکتی هستیم. دست پیمانکار. کار رانندهها اصلاً ربطی به کار ما ندارد. منظورم این است که رئیس و کارفرمایمان یکی نیست ولی همیشه هوای من را دارند. نمیخواهم گله کنم ولی اینجا ما هیچی نداریم. حتی یک آلونک که سرپناهی باشد. زیر باران و در هوای آلوده، همینجا باید بایستیم. فوقش دو دقیقه در ایستگاه بنشینم. چیزی هم در این بر و بیابان پیدا نمیشود. رانندهها معمولاً به من چای میدهند و گاهی غذا. بعضی مسافرها هم لطف دارند و گاهی میوهای چیزی تعارف میکنند. راستی چای میل دارید؟!»
میزبانیاش به دل آدم مینشیند. از بس که خوشروست. حالا دستگاه را توی دست راستش گرفته. پوست انگشتها چین خورده و ضخیم شده است. دستگاه را طوری جلوی مسافرها میگیرد، انگار میخواهد چیزی را تعارفشان کند. کارت را میگذارند و صدای بوق دستگاه درمیآید. هرکس که کارت میزند، تشکر آقا رضا را میشنود و میرود. بعضیها کارتشان اعتبار ندارد. آقا رضا عین خیالش نیست، همانطور مهربان میگوید: «کارتت اعتبار ندارد بابا جان، دفعه بعد دو بار بزن!»
اساس کارش بر اعتماد است. همه را دوست دارد و در مورد هیچ مسافری گمان بد نمیکند: «خیلی وقتها پیش میآید که از سر و وضع کسی میفهمم وضع مالیاش خوب نیست. یک جوری حالیاش میکنم که اشکالی ندارد، برو سوار شو. بالاخره آدم باید کمک حال بقیه باشد. همینجا پشت همین ایستگاه، معتادها و کارتنخوابها شب میآیند و بساط میکنند. آنها هم که میخواهند سوار اتوبوس شوند، میگویم اشکال ندارد. بروید سوار شوید اما مراقب باشید برای مسافرها اذیتی درست نکنید. دلم برای آنها هم میسوزد. بنده خدا هستند. به بدبختی افتادهاند دیگر. باید بهشان کمک کرد. من همینقدر از دستم برمیآید.»
ما روزمزد هستیم
مردی جوان با کاپشن خاکی کهنه از راه میرسد. توی دستش پاکتهای ام آر آی و سیتیاسکن دیده میشود؛ همانها که آنقدر بزرگند که نمیشود توی نایلون جایشان داد. از چندمتری داد میزند که یا بیمار است یا همراه بیمار. مرد سراغ فلان بیمارستان را از آقا رضا میگیرد. از همان ایستگاه میشود رفت. اتوبوس که میرسد، آقا رضا سرش را به حرف زدن گرم میکند؛ جوری که مرد اصلاً فراموش کند که باید کارت بزند. مرد سوار میشود. چشم آقا رضا روی پاکتهای بزرگ ام آر آی است. سرفههای گاه و بیگاه، نشان از دوره نقاهت بیماریهای این فصل دارد: «ریهام عفونت کرده بود. دو هفته نتوانستم سر کار بیایم. حالم خیلی بد بود. بالاخره آلودگی هوا و اینها تأثیر میگذارد روی آدم. حسابش را بکنید توی این ترافیک و آلودگی هر روز 8 ساعت سرپا بایستید. آدم است دیگر. مریض میشود. به زور سرپا شدم و سر کار برگشتم. حالا هم هنوز خوب خوب نشدهام ولی چارهای نیست. یک روز از بس حالم بد بود همینجا خم شده بودم و کنار ایستگاه از حال رفته بودم. نمیتوانم صاف بایستم. دو هفته حقوق نداشتم. دیگر مجبور بودم برگردم. ما روزمزد هستیم.»
روزی 8 ساعت بدون هیچ تعطیلی؛ میشود ماهی 240 ساعت. خیلی بیشتر از موظف قانون کار، با این حال خبری از بیمه نیست. عاملان بیآرتی اگر یک روز سرکار نروند، حقوق آن روز را ندارد. شهرداری هم کاری به این حرفها ندارد. کاری برایشان نکرده و نمیکند. کار را داده دست پیمانکار و دیگر پیمانکار میداند و کارگر که یک جوری باید باهم کنار بیایند.
از حقوق آقا رضا میپرسم و او این طور جواب میدهد: «حقوق ما بستگی به تراکنش دستگاه دارد و اینکه چقدر کارت بخورد. در بهترین حالت روزی 30 هزار تومان میشود. این، یعنی ماهی 900 هزار تومان آن هم در بهترین حالت. البته منهای 9 روز حقوقی که پیمانکار همیشه گرو نگه میدارد برای دستگاه کارتخوان که دست عاملان بیآرتی داده است. آقا رضا از این هم گله نمیکند: «بالاخره دستگاه قیمت دارد دیگر.»
سرفه باز سراغش میآید. هربار که سرفه میکند یا مجبور است جواب مسافری را بدهد، مرتب عذر میخواهد. میگوید: «توی این کار مریضی زیاد سراغ آدم میآید. آن هم با این آلودگی هوا.»
متخصصان توصیه میکنند افراد در روزهای آلوده از لبنیات و بویژه شیر استفاده کنند. محل کار آقا رضا که خبری از این چیزها نیست. دریغ از یک وعده غذای گرم و حتی سرد. «سرما آدم را اذیت میکند. من سیگاری هستم. چهکار کنم دیگر. بدبختی من هم این است. به ما دستور دادهاند وقتی میخواهیم سیگار بکشیم باید حتما کاپشنمان را که آرم عاملان بیآرتی را دارد، دربیاوریم. اطاعت امر میکنم. بالاخره جزو قوانین کارمان است ولی انتظار دارم که حداقل امکاناتی برای ما فراهم کنند. من که بیمه ندارم ولی خودم را بیمه کردهام. 180 هزار تومان در ماه بابت آن میپردازم.»
توی ذهنم محاسبه میکنم ته ماه چقدر برای آقا رضا میماند؟ پشیمان میشوم. عددها یکجور بیقوارهای کنار هم ردیف میشوند. آنطور که هیچجوره با عددهای مخارج زندگی جور درنمیآیند.
کارت روی سینه آقا رضا، مشخصاتش را نشان میدهد. اسم و فامیل و نام ایستگاه و عکسی که جوانتر از خود اوست. «هر روز مأمور حضور غیاب شرکت میآید و از ما عکس میگیرد و در گروه تلگرامی رئیسها میفرستند تا بدانند سرکار هستیم.»
آقا رضا کارش را دوست دارد. از اینکه هر روز با مردم ارتباط دارد، راضی است. مسافرها دوستش دارند. میگوید: «مردم به من لطف دارند. همیشه آنقدر برخوردشان خوب بوده که شرمندهام کردهاند. هیچوقت کجخلقی و خدای نکرده بیاحترامی از مردم ندیدهام. گاهی میروم تا وسط اتوبان که ببینم اتوبوس چه موقعی میآید. از حق نگذریم، رئیسهایم چند بار تذکر دادهاند که مراقب خودم باشم ولی جوابم همیشه این بوده که خدا خودش هوای آدم را دارد. تا نخواهد و اراده نکند، هیچ اتفاقی نمیافتد.»
ایستگاه کمکم شلوغ میشود. یک گروه دختر جوان سر میرسند. به نظر دانشجو هستند. میگویند و میخندند و کارتها را یکی یکی روی کارتخوان میگذارند. کارت یکیشان اعتبار ندارد. میدانم آقا رضا چه جوابی میدهد: «اشکال ندارد بابا جان، دفعه بعد دو بار کارت بزن!»
منبع: ایران