گفتم: خب با تبر..که واکنش خوبی نداشتند.
دست آخر گفتم: خب حداقل توی زیر زمین خانه زنده به گورش کنید.
دایی گفت: مردم واقعن این کارها را می کنند.
گفتم: بله.
گفت: با کی؟
گفت: با دخترهایی که از خانه فرار می کنند یاشب دیر به خانه می آیند یا…
گفت: خببب دایی جان، من که نپرسیدم مردم با دخترهایشان چه می کنند. با پسرها چه می کنند.
حرفش منطقی بود ولی هرچه جستجو کردم مورد دندان گیری پیدا نشد. گفتم: فکر کنم کسی کاری به کارشان ندارد احتمالن فقط از ارث محروم می شوند.
چشم های دایی برق زد و گفت: آفرین دختر تو حتمن یک روز مدیر کل می شوی
و مادرم در حالی که شدیدن به من افتخار می کرد گفت: برایت یک یونیفورم از بهترین برند هدیه می خرم.
شایان الان در کلاس های کنکور هنر ثبت نام کرده و خیلی شاد و خوشحال است.
من هم دیشب یواشکی چندتا از عکس های خاله مهناز را لایک کردم و یونیفرم جدیدم را با خودکار خط خطی کردم تا کمی دلم خنک شو
نویسنده: سپیده ارطایفه