خلاصه داشتم می گفتم که مانتوی نخی ام را پوشیدم و راهی بانک شدم تا از آخرین طرح های افتتاح حساب باخبر شوم. به شیشه اولین بانکی که سرراهم بود چسبیدم و تمام پرسنلش را از زیر ذرهبین گذراندم و فهمیدم آن بانک قطعا طرح های خوبی برای افتتاح حساب نخواهد داشت.
امیدم را از دست ندادم و سراغ بانک بعدی رفتم. خدا را شاکرم که پدرم در محله ای خانه گرفته بود که در مرکز شهر قرار داشت و قدم به قدم بانک سبز شده بود.
بعد از بررسی حدودا چهار بانک، بلاخره بانکی را پیدا کردم که شرایط برای افتتاح حساب مناسب بود.
وارد شدم و مستقیم به سمت شخص موردنظر رفتم. پشت کانتر نشستم. سرفصل های ویدئوهای اینستاگرامی چگونه با یک جنتلمن وارد رابطه شویم را مرور کردم و وارد عکس شدم.
با صدایی آرام همراه با کمی ناز و عشوه، همانطور که با یک دستم با موهایم بازی می کردم گفتم: سلاممم… خوبید؟
کارمند بانک: سلام.. بفرمایید
من: ببخشید می خواستم افتتاح حساب کنم
کارمند بانک: شماره گرفتین؟
خوشحال بودم که موفق عمل کرده. فراموش کرده بود به من شماره داده یا نه. شاید هم خجالت می کشید به من بگوید بیا اینم شماره ام. خب حق داشت. سرش شلوغ بود. برای اینکه متوجه نشود من چقدر مشتاق ارتباط هستم و دست نیافتنی به نظر برسم، با لحنی جدی گفتم:…..
ادامه دارد