چگونه با پدرت در بانک آشنا شدم؟ (قسمت دوم)

هوای امروز خیلی سعی داشت ادای پاییز را دربیاورد اما حقیقتا نتوانست. مانتوی نخی راه راه ام را پوشیدم. نه که فکر کنی با این هوای مثلا گرفته و دو نفره لج کرده ام و می خواهم برای رو کم کنی لباس تابستانی بپوشم ها…نه…. راستش من هم خیلی دوست دارم پالتوهای رنگ و وارنگ بپوشم و با هر پالتو یک جفت کفش همرنگش را ست کنم و میکاپ مخصوص سومین روز از آخرین هفته اولین ماه پاییز را روی صورتم طراحی کنم، ولی آیا می دانی قیمت دلار چند است؟ نمی نویسم قیمت دلار چند است چون مطمئنم زمانی که تو این نامه را می خوانی قیمت ها چندین برابر شده و تو به این قیمت که من می گویم می خندی و مادرت را، که نه ماه تو را حمل کرده و شیرت داده، به سخره خواهی گرفت… گستاخ کی بودی تو مامانی؟

خلاصه داشتم می گفتم که مانتوی نخی ام را پوشیدم و راهی بانک شدم تا از آخرین طرح های افتتاح حساب باخبر شوم. به شیشه اولین بانکی که سرراهم بود چسبیدم و تمام پرسنلش را از زیر ذره‌بین گذراندم و فهمیدم آن بانک قطعا طرح های خوبی برای افتتاح حساب نخواهد داشت.

امیدم را از دست ندادم و سراغ بانک بعدی رفتم. خدا را شاکرم که پدرم در محله ای خانه گرفته بود که در مرکز شهر قرار داشت و قدم به قدم بانک سبز شده بود.

بعد از بررسی حدودا چهار بانک، بلاخره بانکی را پیدا کردم که شرایط برای افتتاح حساب مناسب بود.

وارد شدم و مستقیم به سمت شخص موردنظر رفتم. پشت کانتر نشستم. سرفصل های ویدئوهای اینستاگرامی چگونه با یک جنتلمن وارد رابطه شویم را مرور کردم و وارد عکس شدم.

با صدایی آرام همراه با کمی ناز و عشوه، همانطور که با یک دستم با موهایم بازی می کردم گفتم: سلاممم… خوبید؟

کارمند بانک: سلام.. بفرمایید

من: ببخشید می خواستم افتتاح حساب کنم

کارمند بانک: شماره گرفتین؟

خوشحال بودم که موفق عمل کرده. فراموش کرده بود به من شماره داده یا نه. شاید هم خجالت می کشید به من بگوید بیا اینم شماره ام. خب حق داشت. سرش شلوغ بود. برای اینکه متوجه نشود من چقدر مشتاق ارتباط هستم و دست نیافتنی به نظر برسم، با لحنی جدی گفتم:…..

ادامه دارد

به اشتراک بگذارید
فریناز مختاری
فریناز مختاری
مقاله‌ها: 35586

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *