خاطره خواندنی یک بانکی (4)

دوشنبه ، 3 شهریور 1393 ، 11:41

 

گاهی برای بهتر شدن عملکردمان به مطالعه احتیاج داریم،گاهی باید یک فن یا مهارت را بیاموزیم، گاهی هم لازم است از تجارب دیگران استفاده کنیم. در این سلسله گزارش ها سعی می کنیم شما را با خاطرات جذاب برخی بانکی ها آشنا کنیم.

خاطره خواندنی یک بانکی

خاطره خواندنی یک بانکی (2)

خاطره خواندنی یک بانکی (3)

به گزارش بانکی دات آی آر، این یکی را وقتی تعریف می کرد خودش می خندید بعضی جاهایش را نمی فهمیدم و مجبور می شد تکرار کند تمام آدم هایی که کنارمان بودند هم لحظات شادی را سپری کردند امیدوارم شما هم همین طور لحظات شادی را با خواندن این خاطره سپری کنید:

 

خاطرم هست دو روز بعد از ازدواجم به همراه خانم سرکار رفتیم. مرخصی نداشتیم و در دوران نامزدی تمام مرخصی ها را استفاده کرده بودیم شعبه من و خانم فرق می کرد و فاصله زیادی داشت. راستی من و خانمم هردو بانکی هستیم.

سرحال و پرانرژی به خاطر انجام آبرومندانه مراسم رفتم سر کار به همین خاطر روز و ساعتش هم یادم هست. روز شلوغی نبود و من پر انرژی و آماده خدمت به مشتری ها.

یک پدر و پسرش برای باز کردن اولین حساب بانکی و دریافت کارت بانک نزد من آمدند . آن روزها تقریبا ما تنها بانکی بودیم که آنی کارت صادر می کرد.

حساب را باز کردم ، کارت را تحویل گرفتم و به آقا پسر تحویل دادم. قیافه جوان و دوست داشتنی داشت کاملا معلوم بود که تازه پشت لب هایش سبز شده و سبیل هایش بیشتر شبیه پرز بود تا سبیل اما معلوم بود حسابی به وجودش افتخار می کند.

خودم هم آن دوران را سپری کرده بودم می خواست نشان دهد که خیلی وارد است و لزومی نداشته که پدرش برای افتتاح حساب او را همراهی کند هر توضیحی که پدرش می داد یک می دانم به آخرش اضافه می کرد.

قیافه اش در هم بود و مثل اینکه از توضیحات پدرش در مقابل چشم تمام مشتریان بانک در خصوص افتتاح حساب بانکی و نحوه نگهداری کارت حسابی شرمنده و معذب بود.

من خواستم مثل سوپر استار ها به کمکش بیایم و کمی فضا را تلطیف کنم. اشتباهی که بعدا متوجه اش شدم.

کارت را به دستش داد م و گفتم: آقای ... لطفا وقتی از شعبه خارج شدید و کارتتان فعال شد بلافاصله رمزی که به شما دادم را تغییر بدهید . راستی 1234 نزار . و خندیدم.

آن پسر هم با خنده گفت : نه مگه من مثل بعضی ها ابله ام.

در همین لحظه یک پس گردنی جانانه نوش جان کرد آن هم از سوی پدرش.

پدر گفت: ابله خودتی من فقط کارت سوخت و بانکم رمزش 1234 است حالا شدم ابله

پسر از همه جا بی خبر هم گفت: بابا به خدا من روحم از رمز شما خبر نداشت.

هردو در حال بحث و جدل ازشعبه خارج شدن.

من حاج و واج نگاه می کردم و مشتری ها هم من رو.

اما حالا هر وقت یادم می افته حسابی می خندم.

اخبار منتخب بانکی دات آی آر:

=================

 

► چرا بازاریابی اهمیت دارد؟
افزایش حساسیت‌ها هنگام خرید بلیت هواپیما ◄

مطالب مرتبط
بنر