خانواده بانکی (قسمت چهارم)

چهارشنبه ، 4 تیر 1399 ، 10:00

صدایم را صاف کردم و چندبار با لباس و مقنعه ام را مرتب کردم. به خودم گفتم ببین از کاری که دیروز انجام دادی که سخت تر نیست. دیدی اتفاقی نیفتاد؟ در نهایت چندتا کبودی با دمپایی ابری و یک پیچ خوردگی ساده بود که اصلا هم درد نداشت. چند قدم رفتم جلوتر، یک قدم تا آقای پراکنده فاصله داشتم. تصمیم قطعی را گرفتم. دیگر من که روز قبل تو چشم های مادرم نگاه کردم و گفتم من مراسم ترفیع زن پسرخاله حضور پیدا نمیکنم و از دیدن صدنفر با یونیفرم بانک هیچ لذتی نمیبرم نباید از یک در خواست ساده بترسم. آقای پراکنده حداقل بعد از بیست دقیقه جیغ ممتد با دمپایی به من حمله نمی کند. در بدترین حالت مثل همیشه دستش را می برد لای موهایش و بعد از چند دقیقه مکث به کارش ادامه می دهد، انگار که اصلا نشنیده یا اصلا ندیده. دل را به دریا زدم و قدم آخر را برداشتم که یکهو سرش را برگرداند و ظرف کلوچه ها را گرفت طرفم. باورنم نمیشد. این همان پراکنده بود. خوده خودش؟ کلوچه را که برداشتم با بغض گفتم حالا از کجا میدونستی برای کلوچه اومدم. که تیر آخر را زد و خیالم را راحت کرد که خواب نمیبینم و این همان پراکنده واقعی ست.

گفت چون تو واسه چیزی جز خوراکی و شکمت از پشت میزت بلند نمیشی. و بعد هم دستش را برد لای موهایش و به من که همانطور بی حرکت مانده بودم گفت، چیه؟ بازم میخوای؟

من حالم خوب است اما خانم مقدم از صبح با یک اندوه عمیقی به من نگاه می کند. یک ساعت قبل هم دست کشید روی سرم و گفت اشکالی نداره عزیزم. هرکس یه ایرادی داره، حالا تو یکم بد طالعی ولی عوضش زشت نیستی.
خانم مقدم درست می گوید، من کمی تا قسمت طالعم ناجور است و کمی مچ دست بر اثر زمبن خوردن حین فرار از دست مادرم پیچ خورده ولی در عوض امنیت دارم.


این داستان ادامه دارد...


نویسنده: سپیده ارطایفه



► سامانه تسهیل بدهی های معوقه بانک گردشگری
ارتباط مستقیم تلفنی با حضور معاون اداری و توسعه منابع انسانی بانک شهر ◄

مطالب مرتبط
بنر